All rights reserved. استفاده از مطالب با "ذکر منبع" آزاد است


contact: zaramajidpour@gmail.com


---------------------------------------------------------------



Friday, September 24, 2010

اورست، عروس زيبا و مغرور هيماليا

بيس کمپ اورست در تبت با ارتفاع پنج هزار و دويست متر از سطح دريا


سفرنامه ی زارا مجيدپور به بام دنيا "تبت"- قسمت چهارم
.

٢ مهر ١٣٨٩
شهرزاد نیوز: در جاده ی منتهی به روستای شِگر حرکت می کنيم، جاده ای که تا چشم کار می کند دو طرفش را کوه فرا گرفته است، آن هم کوههای خشک و بی درخت. وان لی راننده، بعد از ساعت ها راندن، اتومبيل را کنار جاده متوقف می کند. در سمت راست جاده، نهر باريک و کوچکی به چشم می خورد و در سوی ديگر چندين خانه روستايی با آنتن های بزرگ تلوزيون بر بام. دو پيرزن روستايی، کنار جاده ايستاده اند و با توقف اتومبيل به سمت ما حرکت می کنند. چهره های کشيده و استخوانی، گونه های برجسته با آن چشم های کشيده ی تبتی و پوست صورت قهوه ای پر رنگ و چين های ريز و درشت چهره اشان، لباسهای پر رنگ و نگار اما ديری ناشسته اشان و آن گيسوان بلند بافته شده که گويا ماههاست آب به خود نديده اند، سوژه ی مناسبی است برای نقاشی و عکاسی.
.
هر دو، پول می طلبند، يکی با لحن طلبکارانه و ديگری محجوبانه. به هر کدام اسکناسی می دهم، زن محجوب، تشکر می کند و قدمی عقب می کشد اما ديگری، اسکناس ده يوانی لوله شده ای که در مشت خود نگاه داشته را به من نشان می دهد و می گويد:" ماشين قبلی به من ده يوان داد، انوقت تو به من يه يوان ميدی؟" گفته اش به خنده ام می اندازد، نمی دانم پرروئی پيرزن است يا لحن کلامش که قصد می کنم پول داده را از کف دستش بردارم اما زن روستايی با سرعت دستش را پس می کشد و در حالی که اسکناسها را در دو مشتش می فشارد، غرغرکنان از اتومبيل فاصله می گيرد.
.
هر چه در جاده کوهستانی پيشتر می رفتيم، صدای زوزه ی باد شديدتر می شد. وان لی، چند ساعت ديگر نيز اتومبيل را در جاده کوهستانی پيش می راند. تاشی، که چند بار در طول مسير چرت زده با صدای خواب آلودی می گويد که تا دقايقی ديگر می توانم قله اورست را مشاهده نمايم و من برای لحظه ی ديدار؛ اگرچه از فاصله ای دور، ثانيه شماری می کنم.
.
راننده، اتومبيل را کنار دستفروشان کنار جاده متوقف می کند، تاشی در حالی که لبخند می زند می گويد:"اين هم قله ی اورست." با شتاب از اتومبيل خارج می شوم و برای اولين بار، اورست، را روبروی خود مشاهده می کنم. نه زوزه ی سرد باد و نه سماجت دستفروشان تبتی، نمی توانست سبب شود که حتی لحظه ای چشم از عروس زيبا و مغرور هيماليا برگيرم. اگرچه در روزهای بعد، اين فرصت را يافتم که به اين قله، نزديکتر شوم اما بی گمان اولين ديدار، خاطره ای شد فراموش ناشدنی.
.
"چند تا بچه مدرسه ای يک روزه که تو راهند و ميخوان برن دهکده شون، ما از دهکده اونها رد ميشيم، اگه اجازه بدی سوار ماشين بشند." اين را تاشی می گويد که بلافاصله پاسخ مثبت می شنود. تاشی به مرد روستايی دستفروش چيزی می گويد و مرد به سرعت به سمت جاده حرکت می کند. مشغول عکس گرفتن می باشم که زن جوان تبتی می خواهد با او عکس بيندازم. از آن جايی که معمولا اين کار رايگان نيست به زن اعلام می دارم که خيال پرداخت پول ندارم و او در حالی که لبخند می زند می گويد:" پول نمی خوام." زن جوان، ميانه بالاست و فربه و زمانی که ماسک پارچه ای را از چهره اش بر می گيرد، صورت گرد و زيبايش با چشمان نسبتا درشت و کشيده و پوست سفيد و گونه های سرخ رنگش نمايان می شود. ماسک پارچه ای که تا زير چشمان زن را می پوشاند، پوست سفيد او را از گزند آفتاب سوزان و هوای خشک تبت به خوبی محافظت نموده بود.
.
بعد از گرفتن چند عکس، زن از من روژلب و کِرم تقاضا می کند. يافتن کِرم های ضد آفتاب و مرطوب کننده در آن نقطه از تبت تقريبا برايم محال بود به خصوص که عليرغم استفاده از آنها، پوست صورتم هر روز بيشتر از روز قبل می سوخت و کمی آزارم می داد، بنابراين روژلبی به زن می دهم، او درحالی که لبخند زيبای بر لبش نقش می بندد، ماسک پارچه ای را به صورتش می زند.
.
از دور مرد روستايی به همراه چند کودک با کيف های مدرسه بر دوش به چشم می خورند. تاشی، ساک ها و جعبه حاوی بطری آب را از پشت لندکروز برمی دارد و در گوشه ی ديگر صندلی که من روی آن نشسته ام قرار می دهد و خود به چهار کودک حدود هشت تا دوازده ساله، دو دختر و دو پسر برای سوار شدن به خودرو کمک می نمايد. تاشی درهای اتومبيل را که می بندد، بوی لبنيات ترشيده در داخل اتومبيل می پيچد، شيشه را کمی پايين می کشم و هوای تازه جايگزين بوی ترشيدگی می شود.
.
به هر کدام بطری آب و بسته ای چيپس می دهم. تاشی می گويد که مدرسه ی کودکان پنج روز تعطيل می باشد و آنان برای سه روز حضور در کنار خانواده اشان، می بايست يک روز را برای رفت به روستای محل اسکانشان و يک روز را هم برای بازگشت به روستای که مدرسه در آن قرار دارد پياده روی نمايند.
.
در جاده ی پيچ در پيچ و آسفالته ای حرکت می کنيم. راهنما می گويد:" جاده رو سه سال پيش و قبل از شروع بازيهای المپيک در چين آسفالت کردند، قبل از اون با هر بارونی که می اومد، جاده آن قدر گِلی می شد که رفت و اومد ماشين ها در اون خيلی سخت و کند ميشد." در قسمتی از جاده، چندين زن تبتی، بيل به دست مشغول کارند. در طول سفرم در تبت، بارها شاهد بودم که برخی از زنان تبتی به کارهای دشواری چون کارگر جاده سازی، حمل کننده الوار و عملگی ساختمان می پرداختند. در روستای شِگر، دو زن، با جثه های کوچک، همزمان دو قطعه الوار سنگين را در حالی که بر پشتشان تکيه داده بود را از يک سوی جاده به سوی ديگر حمل می نمودند.
.
در طول مسير، چند باری به کودکان نگاهی می اندازم. کودکان، به آرامی با يکديگر سخن می گويند و آهسته چيپس هايشان را می جوند اما چهره ی دختر بزرگتر در حالی که پاهايش را بغل نموده ناراحت به نظر می رسد. زمانی که به روستای آنان می رسيم، دختر بزرگتر به سرعت از اتومبيل خارج می شود و به سمت ديواری که در چند قدمی اوست می دود، دستش را به ديوار تکيه می دهد و پايين ديوار بالا می آورد. "به ماشين عادت نداره." اين را تاشی می گويد که شاهد آشوب معده ی دخترک است. دو زن روستايی با چند کودک همراهشان پول طلب می کنند. موهای سر بچه ها پرچرب، صورت و دستهايشان چرک و لباسهايشان کثيف و آلوده بود.
.
از دشت سرسبزی که چندين راس اسب در آن چرا می کردند عبور می کنيم. در قسمتی از دشت، چندين خانواده روستايی بساط پيک نيک خود را گستراده اند. از تاشی می پرسم: اين درسته که ميگند در گذشته، تبتی ها، در طول عمرشون فقط سه بار ازحموم استفاده می کردند يکبار...
.
نمی گذارد جمله ام را به پايان برسانم و خود ادامه میدهد:" يک بار، وقتی که به دنيا می اومدند، يک بار، روزی که ازدواج می کردند و روزی که می مردند." سپس می گويد:" پس تو هم شنيدی؟ اين چيزيه که درباره ما تبتی ها می گند اما درست نيست. مثلا همين روستاييهای که ديديمشون حداقل سالی يکی دوبار حموم ميرند." نفس عميقی می کشد و ادامه می دهد: "ارتفاع چند هزار متری تبت از سطح دريا، باعث شده که مردم اين جا عرق نکنند و به همين خاطر نياز چندونی به حموم ندارند." بوی لبنيات ترشيده می پيچد در ذهنم.
.
جاده، دو شاخه می شود، يک راه به سوی کاتماندو(نپال) می رود و راه ديگر به سوی شِگر و کمپ اورست. بنا به گفته ی راهنما، صعود به اورست از راه تبت، بسيار دشوارتر از مسير کاتماندو است، از همين روی است که اغلب کوهنوردانی که قصد صعود به اورست را دارند، با وجود هزينه ی گران حدود بيست و پنج هزار دولاری از راه کاتماندو؛ آن مسير را به تبت ترجيح می دهند.
.
در روستای شِگر، در هتلی دو ستاره که معلوم نيست ستاره هايش را از کجا و به چه جهت داراست اسکان می يابم. بعد از ساعتی استراحت به سمت روستا حرکت می کنم، روستايی شامل چند خانه و چندين رستوران که اغلب بر سردرهايشان نام سی چوآن* نوشته شده است.
.
چند سگ لاغر مردنی در وسط جاده دراز کشيده اند، آثار تصادف با خودرو و آسيب شديد، به وضوح در بدن دو سگ به چشم می خورد. باد تندی می وزد و هوا را پر از گرد و خاک نموده است. ذرات معلق در هوا سبب عطسه های می شود که بار دوم، خونابه ای از بينی ام خارج می شود. اين اولين باری بود که يکی از عوارض جانبی بيماری ارتفاع دامنگيرم می شد. استفاده از قرص های گياهی چينی سبب شده بود که تا آن لحظه به بيماری ارتفاع مبتلا نگرددم.
.
به يکی از رستورانها وارد می شوم. پيرمرد چينی، به زبان مندرين خوشامد می گويد که به همان زبان پاسخش می دهم. پيرمرد، مرا به قسمت خوب و دنج رستورانش دعوت می کند. غذای سفارش می دهم، مرد چينی با سرعت غذا را تهيه می کند و به همراه ظرف بزرگ پلوی به سر ميزم می آورد و خود نيز روبرويم می نشيند و در حالی که لبخند می زند و دود سيگارش را با ولع به کام می کشد مرا سوال پيچ می کند. به هنگام غذا خوردن، نه زل زدن پيرمرد و نه سوالاتش به اندازه بوی سيگار تند و ارزان قيمت چينی اش آزارم نمی داد؛ بنابراين کتابی از کوله ام در می آورم و در حالی که غذا می خوردم خود را به کتاب خواندن مشغول می کنم و به دين وسيله از استنشاق دود سيگار پيرمرد نجات می يابم. پيرمرد چينی در صورتحسابش، قيمت دو غذای مرا دقيقا دوبرابر قيمت مندرج در منوی رستورانش حساب کرده بود و چه اصراری داشت که به هنگام بازگشت دوباره سری به آنجا بزنم.
.
به شب هنگام، پتوی بدبو و نه چندان تميز هتل را به خود می پيچم و از آن خارج می شوم. باد تندی می وزيد و سرمايش تا زير پوستم می دود، چه آسمانی دارد شِگر با آن ستاره های بسيار و پر نورش.

روز بعد
.
صبح به همراه تاشی و با استفاده از مينی بوسی به سمت بيس کمپ اورست حرکت می کنيم. اين مسير آخرين مسيری است که می توانيم از خودرو استفاده نمايم. از اينجا به بعد می بايست پياده روی نموده و از ياک يا غژگاو برای حمل وسايل و موادغذايی استفاده نمايم.
.
بر روی سنگی، نام بيس کمپ با ارتفاع 5200 متر حک شده است، در کنار سنگ، چندين پرچم عبادت به چشم می خورد. تاشی می گويد که برای ديدن بهتر قله اورست بهتر آن است که از تپه ی نسبتا بلندی بالا برويم. به دليل کمبود اکسيژن و رقيق شدن هوا، از اواسط تپه شروع به سرفه می کنم، بنابراين آهسته گام برمی دارم. در بالای تپه، پرچم های عبادت بسياری به چشم می خورد و دهها کپسول های خالی اکسيژن و روبرو، اورست قرار داشت که باشکوه تمام جلوه گری می نمود.
.
در بيس کمپ، دهها خيمه افراشته وجود داشت که هر کدام مهمانسراهای کوچک و موقتی بودند برای آنانی که قصد صعود به ارتفاعات بالاتر را داشتند. به همراه تاشی، وارد يکی از خيمه ها می شوم. دور تا دور خيمه نسبتا بزرگ، صندليهای چوبی نسبتا عريض ِيکدست وجود داشت که با چند فرش کوچک تبتی و چند پشتی مفروش شده بود. روزها از آن برای نشستن و شبها برای خوابيدن استفاده می شد. در وسط خيمه، بخاری قديمی قرار داشت که مرا به ياد مدرسه ی ابتدايم می انداخت. کف خيمه توسط موکتی که روزی قرمز رنگ بود و امروز به سياهی می زند مفروش شده بود. در دو گوشه ی خيمه، رختخواب های به رنگ سبز بسيار روشن با گلهای درشت به چشم می خورد.
.
موهای بافته ی مرد صاحب خيمه به همراه نوار قرمز رنگش، اندام تنومند و بلند بالايش از کآمبا بودنش حکايت می کرد. او از فلاکسی بزرگ، مقداری چای کره ای در پياله ای، می ريزد و آن را روی ميز روبروی من قرار می دهد. زمانی که پياله چای را بر روی ميز می نهد، نگاهم به دستان بزرگش می افتد که چرکی سياه، زير تک تک ناخنهايش خانه کرده بود و تن پوش چرکين کِرم رنگش که به سياهی می زد. مرد، با چاقوی بزرگ و تيزی، تکه ای از ران گوسفند خشک شده ای که روی ميز ديگری قرار دارد را می برد و آن را به همراه سس تند قرمز رنگی روی ميز جای می دهد. تاشی در حالی که می خندد به مرد از گياهخوار بودنم خبر می دهد و مرد، با لبخندی که بر چهره ی درشتش می نشاند، بلافاصله ران خشک شده را از روی ميزم بر می دارد.
.
مرد روستايی تبتی، مشغول پذيرايی است که همسرش به خيمه وارد می شود، زنی زيبا چهره با قامتی کوتاه و اندامی فربه .زن، در حالی که موهای شسته شده ی خيسش را شانه می زند به دستم منوی کوچک غذای می دهد. بعد از دقايقی سوپ سبزيجات خواسته ام کنار پياله چای کره ای سرد شده قرار می گيرد. مزه ی دلپذير سوپ و داغی آن درهوای سرد کمپ براستی مطبوع بود.
.
تاشی، در حالی که تکه ای از گوشت خشک شده را به نيش می کشد از مرد صاحب خيمه، کاسه و آرد جو طلب می کند، آن هم برای تهيه "سچمبا" که مخلوط آرد بو داده شده ی جو است با چای کره ای تبتی. او، کاسه به دست به سمت من می آيد تا طرز تهيه ی آن را که غذای محبوب تبتی هاست را نشانم دهد. کاسه ی نسبتا بزرگ، در بين دستان بزرگ وروستايی اش کوچک به نظر می رسيد اما او با چنان ظرافتی آرد و چای را با هم مخلوط می کند که حتی صدای تحسين مرد صاحب خيمه را هم بلند می کند.
.
به خارج از خيمه می روم. تاشی، در همان ابتدای ورودمان به بيس کمپ اورست، به دستشويی آن اشاره کرده و از دو کلمه ی " بسيار بد" استفاده نموده بود. در کمپ، تنها دو دستشويی موجود بود، يکی زنانه و ديگری مردانه، آن هم برای چندين ده نفر. در دو سه متری آن، بوی تعفنش مشامم را می آزارد. در را باز می کنم، آن چه را که می بينم را حتی در سفرهايم به کشورهای غرب و مرکز آفريقا هم شاهدش نبودم، چاله ای نسبتا بزرگ اما نه چندان عميق، انباشته از فضولات انسانی.
.
در ارتفاع پنج هزار و دويست متری از سطح دريا، هيچ نشانی از عوارض بيماری ارتفاع در من ديده نمی شود، راهنما می گويد که تنها يک شب را در بيس کمپ اورست به سر خواهيم برد و روز بعد به پياده روی چند روزه ای ادامه خواهيم داد البته بعد از مهيا کردن تمام وسايل مورد نيازمان چون مواد غذايی.
.
در بيس کمپ اورست، فحشا، مواد مخدر و قمار به طور مخفی صورت می گيرد. روسپيگری، تنها به زنان روستايی تبتی اختصاص ندارد بلکه روسپی های مرد از جمله برخی از راهنماهای چينی را نيز شامل می شود.
.



*




يکی از استانهای چين که به غذاهای تند و فلفل دارش مشهور است.
.