All rights reserved. استفاده از مطالب با "ذکر منبع" آزاد است


contact: zaramajidpour@gmail.com


---------------------------------------------------------------



Saturday, December 21, 2013

ترک سرزمين

پدر خانواده با چشمهای درشت آبی رنگ و نگاه مهربانش درسم داد که "ما اهل زيمباوه ايم نه انگلستان. پدر بزرگ من از انگلستان به زيمباوه آمد، پدرم، من و فرزندانم همگی در زيمباوه بدنيا آمديم. سه نسل از خانواده من در آن خاک به دنيا آمد و بزرگ شد و از انگليسی تباريمان همين پوست سفيد و موی بلوند را به ميراث برده ايم
Immigrants
نويسنده: زارا مجيدپور, ٣٠ آذر ١٣٩٢
  
شهرزادنیوز: در دوران دانشجويی در دانشکده‌ای سياسی در تهران، کمتر دانشجويی فرق کشورهای آفريقايی چون نيجريه را با بوتسوانا می دانست و يا می توانست کشوری چون ساحل عاج را روی نقشه نشان دهد. به احتمال خيلی زياد خيلی از آنها نام کشور "کيپ ورد" را نشنيده بودند. برای برخی تمام کشورهای آفريقايی يک تصوير کلی داشت؛ فرقی هم نمی کرد کجای آن قاره باشد، کودکان استخوانی گرسنه در حال مرگ با مگس های موذی اطراف صورتشان و فقر و ديگر هيچ. تصويری برگرفته از ناخوانی و ناآگاهی که تلویزيون تغذيه کننده اصلی آن بود. برای برخی از ما دکتر ولايتی، وزير امورخارجه‌ی سابق، کاشف کشورهای آفريقايی محسوب می شد! و آن گاه که می خواستيم از کشوری دور و ناشناخته مثال آوريم از بورکينافاسو، آنگولا يا زيمباوه نام می برديم، انگار آن کشورها آخر دنيا بودند.
 
سرنوشت چنان رقم خورد که يکی از همان کشورهای قاره ی سياه خانه ی دومم شود. اولين بار که خانواده ی زيمباوه ای مهاجری را در کشور بوتسوانا ملاقات نمودم، در شگفت شدم که مگر زيمباوه‌ای هم سفيد و مو بلوند می شود؟ چند ماهی از گرفتن زمينهای کشاورزی سفيدپوستان زيمباوه ای توسط دولت موگابه می گذشت و خانواده های زيادی، علاوه بر دارائي هايشان چيزی بسيار با ارزشتری را پشت سر گذاشته بودند، سرزمينی که "وطن"می ناميدنش.
 
خانواده "اسپنسر" چند ماه بعد از تصاحب زمين هايشان به مهاجرت اجباری تن داده بودند. در خانه اشان در بوتسوانا، هنوز همه چيز رنگ و بوی زيمباوه را داشت. مجسمه های زيبای سنگی زيمباوه ای در جای جای خانه خودنمایی مي کرد. نقشه ی چوبی بزرگی از آفريقا که در اتاق پذيرايی آويزان بود، از عمق علاقه اشان به اين قاره حکايت می کرد. هر بار که از "رودزيا" که بعدها به زيمباوه تغيير نام يافت سخن می گفتند، به وضوح درد در چهره هايشان هويدا می شد.
 
خالی بودن انبان دانشم نسبت به اين قاره پهناور و زيبا را در همان روزهای اول ورودم دريافتم. در ديدار از دوستی که در کشور بوتسوانا به سر می برد، ميهمان خانواده اسپنسر شدم. وقتی ميزبان از تصرف زمين ها و آوارگي شان شکوه می کرد، ناآگاهانه پرسيدم: شما انگليسی تباريد نه زيمباوه ای! چرا به خانه‌تان در انگلستان برنمی گرديد؟ پدر خانواده با چشمهای درشت آبی رنگ و نگاه مهربانش درسم داد که "ما اهل زيمباوه ايم نه انگلستان. پدر بزرگ من از انگلستان به زيمباوه آمد، پدرم، من و فرزندانم همگی در زيمباوه بدنيا آمديم. سه نسل از خانواده من در آن خاک به دنيا آمد و بزرگ شد و از انگليسی تباريمان همين پوست سفيد و موی بلوند را به ميراث برده ايم." و بلافاصله ادامه می دهد: "تصور کن که فرزندان و نوادگان تو در آفريقای جنوبی بدنيا آيند، در آن کشور بزرگ شوند و سرزمينی جز آن کشور را "وطن" ندانند و روزی دولت آن سرزمين تصميم بگيرد که تمام دارائي های آنان را تصرف کند؛ آن هم به دليل رنگ پوستشان و يا به اين دليل که آنان بعد از چندين نسل، هنوز "اهل" و بومی آن کشور محسوب نمی شوند. آيا تو اين "حق" را برای آن دولت قائل خواهی شد؟... مرد، پاسخ منفيم را در سکوتم شنيد.
 
تنها سفيد پوستان زيمباوه ای طعم تلخ مهاجرت را نچشيدند. در چند سال اخير متخصصان و روشنفکران سياه پوست زيمباوه ای نيز مهاجرت را به ماندن ترجيح دادند.
 
تيموتی پزشک متخصص سياه پوست زيمباوه ای است که به همراه خانواده اش به آفريقای جنوبی مهاجرت نمود و در يکی از روستاهای مرزی اين کشور به طبابت مشغول است. تيموتی که متخصص اطفال است، در باره علت مهاجرتش چنين می گويد:
"اگر عضو حزب زآنو- پی اف – حزب موگابه – باشی به راحتی می تونی به مراتب بالا صعود کنی و اگر با سياستهای دولت سازگار نباشی، مهاجرت آخرين و بهترين راه حله."
 
البته عضويت در اين حزب برای اعضايش امنيتی به وجود نمی آورد. در حال حاضر چندين نفر از وزرای دولت موگابه و افراد عاليرتبه حکومتش نیز در زندان بسر می برند. او ادامه می دهد: "در سالهای مبارزه برای استقلال به عنوان يک جوون زيمباوه ای "رابرت موگابه" را ستايش می کردم. برای من و خيلي های ديگه اون تنها يه قهرمان و رهبر استقلال نبود، ما همه ی آمال و آرزوهايمان را در او می ديديم. در سخنراني هايش با شادی و اميد به صحبت هايش گوش می داديم، اما حالا بعد ازحدود سی سال، هيچ چيزی از زيمباوه که روزی سبد نون آفريقا بود، باقی نمونده. ديگه نمی تونستم شاهد مرگ بچه ها باشم، بچه هایی که برای نجات از مرگ، به دارو نياز دارن. بالاخره تصميم گرفتم به آفريقای جنوبی مهاجرت کنم و حالا در اين روستای مرزی به کارم ادامه مي دهم. حداقل اينجا بچه ای بخاطر نبود دارو نمی ميره."
 
برای کسانی چون تيموتی پزشک يا خانواده ی اسپنسر مهاجرت با تمام سختي هايش بسيار آسانتر از ديگر مردم زيمباوه است. بارها از تلویزيون شاهد ورود غير قانونی پناهجويان زيمباوه ای از روی سيم خاردارها برای ورود به خاک آفريقای جنوبی بوده ام. 
 
با "سايمون" نوجوان سياه پوست زيمباوه ای که در يکی از مراکز مرزی آفريقای جنوبی بسر می برد ملاقات نمودم. او نيز به همراه صدها زيمباوه ای ديگر با عبور از مرز، خود را به آفريقای جنوبی رسانده بود. از او می پرسم: بخاطر ورود غير قانونی ممکنه تو رو به زيمباوه برگردونند. اون وقت چکار می کنی؟ سوالم هيچ واکنشی در چهره ی نوجوانش برنمی‌انگيزد. با خونسردی می گويد: "دوباره برمی‌گردم، اينجا می‌توانم کاری پيدا کنم و ديگه گرسنه نمونم، آدم گرسنه به هر کاری دست می زنه به هر کاری." سپس دستهايش را در جيبهای شلوارش فرو می برد و آن گاه جيبهای خالی را بيرون می آورد و ادامه می دهد: "خالی خاليه." لباس مندرس و روزها نشسته‌اش ، تمام دارائی اوست از اين جهان. می پرسم: پدر و مادرت کجان؟
 
سايمون: "چند سال پيش هر دوشون از ايدز مردند. بعد از مرگ اونها با مادربزرگم زندگی می کردم که اونم دو ماه پيش فوت کرد." به چهره ی نوجوانش می نگرم. می بايست به جای رد شدن از سيمهای خاردار مرزی پشت ميز مدرسه می نشست و برای آينده ای درخشان نقشه می کشید، دستش را به گرمی می فشارم و برايش آرزوی موفقيت می کنم.
 
سلينا، زن خدمتکار اهل آفريقای جنوبی، از زنان زيمباوه‌ای گله می‌کند که در قبال يک روز کار، به نصف درآمد روزانه ی يک خدمتکار بومی قانعند، از اين روی کارفرمايان آنان را بر بوميان ترجيح می دهند. او همچنين از حضور مردان زيمباوه ای در سرزمينش شکوه می‌کند و از آنان بعنوان مسبب اصلی افزايش جرم و جنايت در کشورش نام می برد، شکوه ای که از ديگران نيز بسيار شنيده‌ام و من به سايمون نوجوان می‌انديشم با آن جيبهای خالی که برای سير کردن شکم گرسنه ی خود از سرزمينش گريخته بود.
 
 

Monday, December 16, 2013

نلسون ماندلا، قهرمان يا قديس؟

نويسنده: زارا مجيدپور, ٢٥ آذر ١٣٩٢
پيش از مرگ ماندلا، پژوهشگر بريتانيايی با ارائه مدرک اعلام نمود که ماندلا نه تنها عضو حزب کمونيست آفريقای جنوبی بود، بلکه يکی از اعضای رده بالای اين حزب شمرده می شد. چند روز بعد از درگذشت نلسون ماندلا، حزب کمونيست آفريقای جنوبی اعلام نمود که رفيق ماندلا يکی از رهبران اين حزب بود.
Mandela1
شهرزاد نیوز: نلسون ماندلا نه کينه ای بود و نه اهل انتقام، و اين را می توان بزرگترين راز جاودانگی نامش دانست. ماندلا در طول اسارتش در زندان روبن آيلند، به جای کينه و نفرت از سفيدپوستان آفريکانر- هلندی تبارها- به يادگيری زبان آفريکانس همت گماشت و در اين راه بسيار جدی و با پشتکار بود. هدف او تنها سخن گفتن به آن زبان خلاصه نمی شد، بلکه او با استفاده از زبان می خواست با فرهنگ و انديشه ی مردمی آشنا گردد که چون او اهل کشور آفريقای جنوبی بودند.
 
در کنار اين خصوصيت والای شخصيتی، نلسون ماندلا سياستمداری زيرک و کار کشته بود و ازهر وسيله ای برای اتحاد مردم سرزمينش فارغ از رنگ و نژاد مدد می گرفت که در اين نوشته به چند مورد به صورت اختصار پرداخته
خواهد شد.
 
وزرای سفيدپوست در کابينه
 
از دوران رياست جمهوری نلسون ماندلا با نام "دوران طلايی" نام می برند که با نگاهی به دوران رياست جمهوری دو جانشين او به خوبی می توان دليل اين نام گذاری را دريافت. زمانی که نلسون ماندلا به عنوان رئيس جمهور انتخاب شد، چندين سياستمدار سفيدپوست به کابينه اش راه يافتند. کاری که بعد از او ديگر در هيچ کابينه ای تکرار نشد. وزرای کشاورزی، انرژی، محيط زيست، معادن و انرژی به سفيدپوستان اختصاص يافت.
 
جادوی ورزش
 
نلسون ماندلا در دوران جوانی به دو استقامت و به خصوص بوکس بسيار علاقمند بود. او به عنوان يک ورزشکار به جادوی ورزش به خوبی واقف بود و از آن برای هدف خود به خوبی استفاده نمود. در کشور آفريقای جنوبی سياه پوستان به فوتبال عشق می ورزند و سفيد پوستان به رگبی و کريکت- هندی تبارها نيز جزو علاقمندان کريکت محسوب می شوند.
 
در سال 1995 مسابقات جهانی رگبی به ميزبانی آفريقای جنوبی برگزار شد و ماندلا از اين فرصت طلايی به بهترين شکل بهره برد. او با همکاری کاپيتان وقت تيم ملی رگبی آفريقای جنوبی "فرآنچوآ پينار" و ديگر بازيکنان توانست تيم "اسپرينگ باک" را قهرمان آن دوره از مسابقات گرداند. شادی روز پيروزی اسپرينگ باک يا غزال آفريقایی تنها به سفيدپوستان اختصاص نداشت، بلکه در آن روز مردم این سرزمين فارغ از هر نژادی به غزال آفريقایی سخت می باليدند.
 
در کنار ويژگي های والای انسانی نلسون ماندلا و اقدامات مثبت او، انتقاداتی نيز عليه او مطرح است:
 
مبارزه مسلحانه
 
اگر چه نلسون ماندلا در ابتدای مبارزه اش پايبند به عدم توسل به خشونت بود، اما رقابت حزب کنگره آفريقا - که ماندلا يکی از رهبران آن محسوب می شد – با پان آفريکانيست ها از يک سو و افزايش خشونت عليه مبارزان سياسی از طرف حکومت آپارتايد از سوی ديگر سبب شد که ماندلا به همراه چند نفر ديگر شاخه نطامی حزب کنگره آفريقا به نام "اوم خونتو سی زوه" يا نيزه ملت را تاسيس نمايد.
 
در طول سال ها بارها بمب هایی در شهرهای مهم کشور آفريقای جنوبی توسط اعضای اين شاخه منفجر شد و اگر چه گفته می شد که اهدافشان مراکز نظامی بوده،ذ اما در جريان اين بمب گذاري ها ده نفر از مردم عادی از جمله زنان و کودکان کشته و زخمی شدند.
Mandela2
 
کمونيست بودن ماندلا
 
هنگامی که دادستان وقت در دادگاهی که ماندلا متهم به خيانت بود، از او در باره کمونیست بودنش سئوال نمود، با پاسخ منفی ماندلا روبرو شد. پيش از مرگ ماندلا، پژوهشگر بريتانيايی با ارائه مدرک اعلام نمود که ماندلا نه تنها عضو حزب کمونيست آفريقای جنوبی بود، بلکه يکی از اعضای رده بالای اين حزب شمرده می شد. چند روز بعد از درگذشت نلسون ماندلا، حزب کمونيست آفريقای جنوبی اعلام نمود که رفيق ماندلا يکی از رهبران اين حزب بود.
 
اچ آی وی – ايدز
 
سياست سکوت عليه اين بيماری که از زمان نلسون ماندلا شروع و سپس به سياست انکار در زمان جانشين او تابو امبکی وصل گشت، مردم آفريقای جنوبی را در چنگال اين بيماری گرفتار ساخت. از هر 5 نفر در آفريقای جنوبی يک نفر مبتلا به بيماری اچ آی وی – ايدز است. يکی از دو پسر نلسون ماندلا نیز بر اثر ابتلا به بيماری ايدز درگذشت.
 
مهاجرت سفيدپوستان
 
در اواخر دهه 90 و در دوران رياست جمهوری نلسون ماندلا، گروه بسيار بزرگی از سفيدپوستان از آن سرزمين مهاجرت نمودند. با توجه به اين که اغلب اين مهاجران را اقشار روشنفکر و کاردان تشکيل می دادند، طبيعتا خروج مغزها ضربات جبران ناپذيری را بر این کشور وارد ساخت.
 
نلسون ماندلا بزرگ بود و بزرگوار، اما بعد از رخ در خاک کشيدنش، رسانه های جمعی از اين قهرمان جهان، چنان قديسی ساخته اند که گويا هيچ انتقادی عليه او وارد نيست. ماندلا در باره ی خود چنين می گويد: "من قديس نيستم، مگر آن که قديس را گناهکاری بدانيد که از تلاش دست نمی کشد."
 
 

Monday, November 25, 2013

سرزمينم، آفريقای جنوبی

برگردان: زارا مجيدپور, ٣ آذر ١٣٩٢
آفريقای جنوبی من، مردی است که برای آزادی 27 سال در زندان به سر برد و زمانی که از زندان رها گشت، اسيرکنندگان خود را در آغوش گرفت و آنها را از بدبختی ای که در آينده در انتظارشان بود نجات داد.
South-Africa1

شهرزادنیوز: آفريقای جنوبی من، مرد کارگری است که از فرودگاه تماس می گيرد تا کيف پولم را بدون کم شدن حتی سنتی به من باز گرداند.

زن سفيد پوستی است که سه فرزند خدمتکار سياه پوستش را در همان مدرسه ای که فرزندان خود در آن درس می خوانند، ثبت نام کرد و هزينه ی تحصيلشان را پرداخت. سياستمدار روستايی در استان "پوملانگا" است که حقوق و دستمزدش را به دولت بر گرداند تا در راه فقرا مصرف گردد. او با اين کار نشان داد که ادعای در کنار فقرا بودن نبايد تنها در کلمات خلاصه گردد.

معلمی است که در روزهای اعتصاب، هر روز در ساعات بعد از مدرسه، کلاس های درسش را بر گزار می نمايد تا دانش آموزانش به دليل اعتصاب از يادگيری و آموزش دور نمانند.

آفريقای جنوبی من، دانشجوی سال اولی شهر "بلوم فونتن" است که تمام هدايای تولدش را با اجازه هديه دهندگان، به کودکان يک خانواده در روستایی که با بيماری اچ آی وی- ايدز دست و پنجه نرم می کند، بخشید.

مردمی هستند آسيب ديده از اقدامات نژاد پرستانه که از روی صفای قلب، عوامل آن اقدامها را در ملا عام بخشیدند. گروهی از کشاورزان مرفه ساکن در "پال" هستند که فرزندان کارگرانشان را به بهترين مدرسه فرستادند تا زمانی که پدر و مادرشان در تاکستان ها مشغول به کارند، آنان در مدرسه از بهترين آموزش موجود بهره مند شوند. همسر مرد سفيدپوست کشاورزی است که مرکزی را برای زنان سياه پوستی که شوهرهای کارگرشان در مزارع مشغول به کارند، به وجود آورد تا به آنها مهارت های پيشرفته برای راه اندازی مراکز آموزش معتبر برای خود و کودکان ديگر را آموزش دهد.

آفريقای جنوبی من، پسر سفيدپوست کوچکی ای است در مدرسه ای نامدار در استان کيپ شرقی، که تصميم می گيرد به پسرهای سياه پوست بازی کريکت را آموزش دهد و برايشان لباسهای مخصوص آن بازی را فراهم آورد تا هنگام بازی چون نجيب زادگان باشند.(1) دو پسر سياه پوست خيابانی درشهر دربن می باشند که پول خود را در قوطی شير خالی گدای سفيد پوستی می اندازند و فردی اين کارشان را مخفيانه با دوربين ضبط می نمايد.

کشيش ساکن در شهر ژوهانسبورگ است که درهای کليسای محل خدمتش را به عنوان سر پناه به روی مهاجرين غير قانونی گشود. زن سفيد پوست ساکن باکسبرگ شهر ژوهانسبورگ است که مشخصات مرد سفيدپوستی که يکی از بزرگترين آزاديخواهان را خارج از خانه اش به قتل رساند، را به اطلاع پليس رساند.
South-Africa2

آفريقای جنوبی من، مردی است که برای آزادی 27 سال در زندان به سر برد و زمانی که از زندان رها گشت، اسيرکنندگان خود را در آغوش گرفت و آنها را از بدبختی ای که در آينده در انتظارشان بود نجات داد.

کشيشی است که دل به دريای مردم خشمگين می زند تا زنی که را می خواستند حلقه لاستيکی به دور شانه اش بياندازند و او را به آتش کشند، نجات بخشد.(2) رِئیس پليس سابقی است که به زانو افتاد تا پاهای مادری را که در دوران رياستش فرزندانش مفقود شده بودند، را برای کسب حلاليت و بخشش بشويد.

مادرانی که مردی را که می بايست از بچه هايشان مراقبت می نمود اما به دليل سهل انگاريش بچه هايشان ناپديد شدند را بخشيدند. روانشناس دانشگاه کيپ تاون است زمانی که با يکی از مجريان رِژيم آپارتايد مصاحبه نمود دلش برای او سوخت که رِژيم وقت افرادی چون او را مجبور به چه کارهای کرده بود.

آفريقای جنوبی من آرام است و موقر. چون مادر تسليم ناپذيری از محله ی لانگا، کسی که کمر زير سالهای ظلم و ستم خم نکرد و تصميم گرفت که فرزندانش را به خوبی بار آورد؛ با اطمينان از اين که آنها به تلخی ها تسليم نمی شوند. با وجود آن که شانس پيروزيشان بسيار پايین بود اما بالاخره موفق شدند.

دو دختر جوانی که تا پايان دبيرستان هر روز 20 کيلومتر برای رفتن به مدرسه راه می پيمودند و بالاخره توانستند وارد دانشگاه شوند. دانشجویی که برای پرداخت هزينه دانشگاهش سه شغله در طول شب و تعطيلات آخر هفته کار می کرد.

آفريقای جنوبی من، پسر نوجوانی است که روی ويلچر می نشيند و در محله ی فقير به مردم کمک می کند. کشيش کليسای کنورث، جايی که اعضای کليسايش در آن قتل عام شدند، به ديدار قاتلان رفت و از آنان به دليل ذينفع بودن از وجود رژيم آپارتايد حلاليت طلبيد. سياستمداری که از سياست دوری گزيد و حقوق و دستمزدش را نپذيرفت تا بدين صورت عليه سياست اجتماعی حزب سياسي اش اعتراض نمايد. وکيل جوانی که تصميم گرفت زندگی خود را وقف کسانی نمايد که از پس پرداخت خدمات حقوقی بر نمی آيند.

آفريقای جنوبی من، کشور عصبانی، فاسد و خشونت آميزی نيست که صفحات اول روزنامه ها و تيترهای اخبار ساعت هفت را به خود اختصاص می دهد. آفريقای جنوبی اغلب پنهان است با مردمی فوق العاده که زندگی بسيار عادی دارند. شهروندانی که روزانه کشور را با ميليون ها اعمال مهربانانه حفظ می نمايند.

آفريقای جنوبی من، مردمی هستند با داستانهای ذکر شده در بالا. آنها واقعی هستند و من آنهار ا می شناسم. آنها کسانی هستند که به من اميد می دهند.

پای نوشت:

1-      بازی کريکت، يکی از بازيهای ملی بريتانياست و در قرنهای گذشته به نجيب زادگان آن کشور اختصاص داشت و به هنگام بازی لباس های مخصوص بر تن می نمودند. اين بازی، همچون بازی رگبی، در ميان سفيدپوستان آفريقای جنوبی بسيار پرطرفدار است.

2-      "گردنبد آتشين" روش وحشيانه ای بود برای مجازات افراد، که بيشتر در دهه هشتاد از آن استفاده شد. در اين روش لاستيکی را به دور کمر فرد می انداختند و آن را به همراه فرد به آتش می کشيدند. "وينی مديکزا- ماندلا" زن دوم و سابق نلسون ماندلا در سخنرانی اعلام نمود که با کبريت و گردنبندهايمان، اين کشور- آفريقای جنوبی- را آزاد خواهيم کرد!


توضيح:
تيتر اصلی اين مطلب " آفريقای جنوبی من" است که در برگردان به "سرزمينم، آفريقای جنوبی" تغيير يافت.

Tuesday, October 29, 2013

با خار به واژن ام بخيه زد

 
واريس ديری، "گل صحرا"، يکی از آن زنان است؛ کسی که به صدای بچه ها تبديل شد. او در سال 1965 در سومالی به دنيا آمد و در نوجوانی به لندن رفت. در آنجا بود که زيبايی او توسط عکاس مد "ترنس داناوان" کشف شد و خيلی زود به مانکنی مشهور تبديل گردید.
Waris-Dirie


گفتگوی زارا مجيدپور با واريس ديری، مانکن، هنرپيشه، نويسنده و فعال حقوق کودکان, ٦ آبان ١٣٩٢

 
شهرزادنیوز: سالهاست که سومالی با خبرهایی چون کشور سياسی بی ثبات، تجاوز، گرسنگی، دزدان دريايی و به تازگی گروه شبه نظامی الشباب - گروهی که با القاعده گره خورده - همراه است. اما در ميان اين هرج و مرج زنانی زيبا، هنرمند، باهوش و روشنفکر قد کشيده و تصوير ديگری از کشورشان را به جهانيان ارائه می نمایند.
واريس ديری، "گل صحرا"، يکی از آن زنان است؛ کسی که به صدای بچه ها تبديل شد. او در سال 1965 در سومالی به دنيا آمد و در نوجوانی به لندن رفت. در آنجا بود که زيبايی او توسط عکاس مد "ترنس داناوان" کشف شد و خيلی زود به مانکنی مشهور تبديل گردید. به عنوان هنرپيشه نیز در يکی از فيلم های جيمز باند با عنوان "روزهای روشن زندگی" ايفای نقش کرد. واريس درکتابی به نام "گل صحرا" داستان زندگی خود را به رشته تحرير درآورده است. او همچنين عليه ختنه زنان مبارزه می کند.
 
با واریس ديری گفتگو نموده و او به سئوالاتم پاسخ داد:
 
به روزی برگرديم که ختنه شدی. آن روز چه بر شما گذشت؟
 
مادرم مرا از اردوگاه صحرايی به صحرا برد. جايی که پيرزن ختنه کننده را ملاقات کرديم. در حالی که مادرم مرا نگه داشته بود، پيرزن لبه های داخلی و خارجی فرج و کليتوريسم را با تيغی بريد و با تيغ های يک بوته، واژن ام را بخيه زد. او فقط سوراخ خيلی کوچکی برای ادرار کردن باقی گذاشت. من سه ساله بودم و هيچ کس نمی تواند دردی را که کشيدم حتی تصور کند. آن بدترين شکنجه ای است که می توان به دختر بچه ای اعمال نمود. روزها با تب خيلی بالا و با بی هوشی مداوم برای زنده ماندن مبارزه می کردم.
خواهر بزرگم بعد از ختنه شدنش زنده نمانده بود؛ مثل خيلی از دخترهای ديگر. با اين که من دختر بچه ای بيش نبودم، می دانستم که اين کار درست نيست و روزی عليه اين جنايت مبارزه خواهم کرد. اما نمی دانستم کجا، کی و چگونه.
 
در سن سيزده سالگی زمانی که می خواستند شما را به اجبار به پيرمردی شوهر دهند، از خانه گريختی. برای دختری بسيار جوان می بايست بسيار دشوار باشد که سنت های کشور سنتی چون سومالی را به چالش بکشد. چطور اين کار را کردی؟
 
تنها شانسی که برای من وجود داشت، فرار از خانه بود. سنت ها گاه چيزهای زيبايی هستند و گاه بسيار مضر. سنت هایی چون ختنه و مثله کردن جنسی زنان، ازدواج اجباری و جنايت های ديگر عليه زنان می بايست متوقف شود. اين ها به زنان و جامعه ای که زنان در آن زندگی می کنند آسيب می رسانند.
جوامعی که قادر نيستند سنت های آسیب رسان را متوقف نمايند، به جوامع بسيار فقير با کمترين ميزان سواد در دنيا اختصاص دارند. آموزش کليد حل اين مشکل است.
Waris-Dirie2
روزانه هشت هزار دختر بچه مثله جنسی می شوند. چگونه می توان اين عمل غير انسانی را متوقف ساخت؟
 
همان طور که قبلا هم گفتم، آموزش کليد حل اين مشکل است. بسياری از مردم آن کشورهایی که دخترانشان را مثله جنسی می کنند بيسواد هستند. پدر و مادرها از فرستادن دخترانشان به مدرسه امتناع می ورزند؛ چون دخترها را با پسرها برابر نمی دانند. علاوه براين ما به قانون نيازمنديم. قانونی که اگر کسی از آن سرپيچی نمود، به پای ميز محاکمه کشیده شود وگرنه اين مساله جدی گرفته نمی شود.
جامعه بين المللی، دولت ها و رهبران مذهبی با نفوذ از کمک و حمايت از اين دخترها امتناع می ورزند. تلاش آنها در اين زمينه به صورت مضحکی ناچيز است. من نمی فهمم چرا آنها اين قدر از زن ها متنفر هستند. بدون زنان آنان به وجود نمی آمدند. اما همه چيز در تغيیر است، به خصوص جوانانی که با اين اعمال جنايی مخالفند. بسياری از آنان از طريق اينترنت به رسانه های اجتماعی دسترسی دارند. ما دو ميليون نفر در رسانه اجتماعي مان داريم. کسانی از آفريقا، آسيا، دنيای عرب، اروپا، آمريکا و استراليا. همه چيز در حرکت است.
 
شما بنيادی داريد به نام گل صحرا. در اين بنياد چه کار می کنيد؟
اسم بنياد گل صحراست، اسمی بر گرفته از اولين کتابم که در سال 1997 منتشر شد و فيلمی که در سال 2009 با همان نام ساخته شد. ما از طريق بالا بردن آگاهی به صورت بين المللی عليه مثله جنسی زنان مبارزه می کنيم. ما دختران در خطر ختنه شدن را از مثله شدن نجات می دهيم و برای قربانيان مثله جنسی شده امکانات جراحی فراهم می کنيم. شما می توانيد همه اين اطلاعات را در وب سايت ،  توئيتر ، فيسبوک  ويوتوب    پیدا کنيد.
 
اگر روزی شما رئيس جمهور سومالی شويد، چه برنامه ای برای کودکان داريد؟
 
می گذاشتم در صلح و آرامش بزرگ شوند. برای همگي شان امکان مدرسه رفتن را فراهم می کردم و مانع انجام ختنه ی زنان و آزار و اذيت کودکان و زنان می شدم. به کودکان ياد می دادم که همديگر، طبيعت و جهانی که در آن زندگی می کنند، را دوست بدارند و به آن احترام بگذارند.

Monday, October 28, 2013

Stitching my vagina with a thorn





An interview with Waris Dirie by Zara Majidpour


We have been hearing bad news about Somalia for many years, an unstable country, rape, starvation, piracy and recently the armed group of Al-Shabab which has ties to Al-Qaida.
But within the chaos, some beautiful, artistic and intelligent women rose and are showing another image of the country.
Waris Dairi is one of those women, a “Desert flower” who became the voice of the children.  She was born in the Somali in 1965 and as a teenager moved to London.  There her beauty was discovered by “Terence Donovan”, a fashion photographer and she became a famous supermodel.  As an actress, she played in the James Bond movie “The Living Daylights”. She wrote a book called “Desert Flower”, a powerful story of her life and is a fighter against female circumcision.
I interviewed Waris Dirie and she answered my questions:
Question: Let's go back to the day you were genitally mutilated.  Will you tell us what you went through on that day?
Waris Dirie: My mother took me from our nomad camp to the desert, we met an old woman, the cutter. While my mother held me down the woman cut with a razorblade my inner and outer labia, the clitoris and then she stitched up my vagina with thorns of a bush. She left just a tiny whole for urinating. I was only three years old and nobody can imagine the pain I had to go through. It´s the worst torture you can do to a little girl. For days I was fighting for my life, I developed high fever and fainted many. My older sister did not survive, as many other girls. Even I was a little girl, I knew that this was wrong and I knew that I will fight against this crime one day. But I did not know where, when and how.
Q: You left your home at the age of 13 after being forced to marry an old man.  It should be difficult for a young girl to challenge tradition in a traditional country like Somalia. How did you do it?
 Waris: The only chance for me was to run away from home. Tradition can be a beautiful thing but there are very harmful traditions, like FGM, forced marriages and other crimes on women and that has to be stopped. They harm women and they harm the society the women live in. Societies who are not able to stop harmful traditions belong to the poorest and lowest educated societies in our world. Education is key.
Q: Every day 8000 female children undergo the inhuman procedure of female genital mutilation (FGM).  How can this inhuman practice be stopped?
Waris: As I said: Education is key, many people in those countries where FGM is practiced are still illiterate. Parents refuse to send their girls to school as they do not respect them as equal to boys. Furthermore we need laws and perpetrators have to be brought to justice, otherwise they will take this seriously. The international community, the governments and the religious leaders, who have great influence, refuse to protect these girls, their efforts are ridiculous small. I do not understand why they hate women so much. Without women they would not even exist. But things are changing, especially young people oppose those criminal practices, many of them have access to social media via internet. We have more than 2 million people on our social media platforms, from Africa, Asia, Arab World, Europe, America and Australia. Things are on the move!
Q: You have a foundation called Desert Rose.  What exactly does it do?
Waris: The name of the Foundation is Desert Flower Foundation – named after my first book, published in 1997 and the feature film, produced in 2009 “Desert Flower”
We raise awareness against FGM through international campaigns, we save girls threatened by FGM and we offer reconstructive surgery for victims of FGM. You can find all information on our website, Twitter, Facebook and YouTube.
Q: If you become president of Somalia, what is your plan with children?
Waris: Let them grow up in peace, give all of them the chance to go to school, stop Female Genital Mutilation and the abuse of children and women. Teach them to love and respect each other, the nature and the world they live in.
 
This interview was translated into Persian (Farsi) and published in Shahrzadnewswebsite.
 
 



Monday, October 14, 2013

زن بریتانیایی در ميان حامیان القاعده

Samantha1
 
 
نويسنده: زارا مجيدپور , ٢٢ مهر ١٣٩٢
 
 
شهرزادنیوز: بعد از انفجاری در مرکز تجاری نايروبی، پايتخت کنيا در شرق آفريقا، نام "سامانتا لوت ويت" معروف به "بيوه سفيدپوست" و احتمال رهبری او تيتر اغلب خبرگزاري های دنيا گشت. سامانتا زنی بيست و نه ساله، سفيدپوست و اهل بريتانياست که در سن هفده سالگی مسلمان شد و با "جرمی ليندسی"، مردی با مليت جامائيکايی، ازدواج نمود.

جرمی ليندسی، قاتل بيست و شش انسان
 
جرمی پنج ساله بود که به همراه خانواده اش از جامائيکا به بريتانيا وارد شد. او بعدها مسلمان شد و نام "عبدالله شهيد جمال" را برای خود برگزيد. عبدالله با زن ايرلندی ازدواج نمود و هشت روز قبل از ازدواجش با سامانتا لوت ويت، همسر اولش را طلاق داد.
 
جرمی در کلاس های درس امام عبدالله الفيصل(1)، مردی از کشور جامائيکا، شرکت می کرد و با او بسيار نزديک بود. جرمی ليندسی يکی از چهار بمبگذار متروی لندن در سال 2005 بود. در اين انفجار مجموعا 56 نفر به همراه بمبگذاران به قتل رسيدند که جرمی ليندسی، قاتل بيست و شش تن از آنها بود.
Samantha2
سامانتا لوت ويت، از مسيحيت تا مسلمانی
 
سامانتا در يک خانواده ی مسيحی در بريتانيا به دنيا آمد و در سن 17 سالگی مسلمان شد. او در سال 2002 با جرمی ليندسی ازدواج نمود و در حالی که دومين فرزندش را هفت ماهه حامله بود، شوهرش به همراه سه تن ديگر متروی لندن را به خون کشيد.
 
سامانتا در ابتدا هر گونه دخالت همسرش را در جريان بمبگذاری انکار کرد، اما بعد از شناسايی جرمی توسط پليس، ادعا نمود که همسرش تحت تاثير مسلمانان راديکال دست به چنين عملی زده است. سامانتا بعدها به سومالی رفت و به
 
شبه نظاميان اسلامگرای تندروی "الشباب" پيوست و در همان جا آموزش ديد. او چند روز پيش از انفجار در نايروبی کنيا با نام جعلی و با در دست داشتن پاسپورت کشور آفريقای جنوبی به خاک کنيا قدم گذاشت. بنا به گفته شاهدان، در جریان انفجار زن سفيدپوستی که به انگليسی سخن می گفت گروگانگيرها را رهبری می کرد.
 
زندگی سامانتا در آفريقای جنوبی
 
بعد از اعلام نام جعلی سامانتا و پاسپورت آفريقای جنوبی اش به هنگام ورود به کنيا، پليس آفريقای جنوبی دست به تحقيقات وسيعی زد. با وجود قرار داشتن نام سامانتا لوت ويت در ليست اينترپول، او توانسته بود با دريافت مدارک جعلی به نام "ناتالی فی وب" حدود سه سالی در شهر ژوهانسبورگ زندگی نموده و به عنوان متخصص آی تی در شرکتی مشغول به کار شود. سامانتا با استفاده از مدارک جعلی اش نه تنها پاسپورت واقعی دريافت داشت، بلکه سه خانه را اجاره و چند هزار دلار به عنوان وام از يکی از بانک های آن کشور دريافت نمود.
 
در کشور آفريقای جنوبی حدود 50 هزار سوماليايی به سر می برند که هشتاد درصد آنان جوانان بين 18 تا 35 سال می باشند. بعد از افشای هويت سامانتا لوت ويت، زنگ های خطر برای گردانندگان آن کشور به صدا در آمده است. احتمال جذب برخی از جوانان سوماليايی و یا ديگر مسلمانان اين سرزمين به گروه تندروی اسلامی الشباب از يک سو و احتمال بمب گذاری و خرابکاری در شهرهای مهم آن سرزمين چون ژوهانسبورگ، نگرانيهای را ايجاد نموده است. حدود دو درصد از جمعيت آفريقای جنوبی را مسلمانان تشکيل می دهند.
 
سامانتا و گروه الشباب
 
گروه الشباب شاخه ای است که از دل گروه "اتحاديه دادگاه های اسلامی سومالی" و به منظور ايجاد يک کشور بنیادگرای اسلامی در شرق آفريقا بيرون آمد. شبهه نظاميان تندروی الشباب تنها به جوانان سوماليايی خلاصه نمی شوند، بلکه جهادگرانی از کشورهای عربی، افغانستان، پاکستان و حتی آمريکا و اروپا را نيز در بر می گيرد. از نظر خط فکری الشباب به وهابيت عربستان نزديک است.
 
دو سال پيش نيروهای کشورهای کنيا و اوگاندا - وابسته به اتحاديه آفريقا - در کنار نيروهای سوماليايی توانستند شبه نظاميان الشبابی را از موگاديشو، پايتخت سومالی، و بندر کيسمائو بيرون برانند که اين عقب نشينی لطمه سياسی بزرگی به اين گروه وارد ساخت. از دست دادن بندر کيسمائو نيز ضربه ی اقتصاد عميقی بر آنان فرود آورد.
 
اين گروه به تلافی اين اقدام، در سال 2010 در رستورانی در شهر کامپالا، زمانی که تعداد زيادی از مردم به تماشای مرحله نهايی فوتبال جام جهانی نشسته بودند، بمبی منفجر کرد که 70 نفر را به قتل رساند. اخیرا نيز در پی گروگانگيری و انفجار بمبی در مرکز خرید "وست گیت" در نايروبی، 69 نفر جان خود را از دست دادند.
 
سال گذشته الشباب به طور رسمی به القاعده پيوست و رهبر آن به ايمن الظواهری، رهبر القاعده، سوگند وفاداری ياد کرد. الشباب قويترين گروه و حامی القاعده در قاره آفريقاست. آنان احکام اسلامی چون قطع دست، شلاق، و غيره را در قلمرو تحت اختيارشان به اجرا در می آورند.
 
گروه الشباب در سومالی به سر می برد؛ کشوری که بنا به گزارش نانسی ليندبرگ، در سال 2011 طی 90 روز 29 هزار کودک زير 5 سال در آن به دليل قحطی و گرسنگی جان خود را از دست دادند. 
 
 
پی نوشت:
 
"ويليام فارست" مردی است اهل جامائيکا که در سن 16 سالگی مسلمان شد و نام عبدالله الفیصل را برای خود بر گزيد. او با استفاده از بورسيه دولت عربستان در آن کشور به مطالعه در زمينه های زبان عربی و اسلام پرداخت و عنوان امام را کسب نمود. در سال 1980 برای تدريس به بريتانيا رفت و با همسر دومش که پاکستانی- بريتانيايی بود، ازدواج کرد. الفیصل در جلسات کلاس هايش از قتل يهوديان، هندوها، مسيحيان و آمريکايي ها سخن می گفت و از همين روی به 9 سال زندان محکوم گشت. بعد از گذراندن 4 سال، او را به کشورش جامائيکا بازگرداندند. عبدالله الفیصل به آفريقا نيز سفر کرد و در سفرش به بوتسوانا، پليس او را به دليل تشويق کودکان بوتسوانايی به حمله های انتحاری، از آن کشور اخراج نمود. الفيصل از طريق کنيا به جامائيکا فرستاده شد.
 
 

Thursday, October 10, 2013

"من عاشق نيويورکم"

 
I-love-New-York1
 
 
 
 

 
نويسنده: زارا مجيدپور - ١٨ مهر ١٣٩٢
 
شهرزادنیوز: نه فرودگاه جان اف کندی و نه ايستگاه های متروی گرم و شرجی نيويورک آغاز دلچسب و دندانگيری برای ورود به "پايتخت جهان" نبود. هر چه به ميدان تايمز نزديکتر می شدم بر تعداد جمعيت افزوده می شد و بوی عرق تند برخی با بوی ادراری که هر از گاهی از گوشه ای از خيابان به هم می آميخت، مشامم را سخت می آزارد. بيلبوردهای بسيار بزرگ در ميدان با آن تبليغات رنگارنگ تمام نگاه ها را به سوی خود جلب می نمود.
 
در روبروی هتل محل اقامتم، چند نفر لباس های تعدادی شخصيت های کارتونی و سينمايی را به تن کرده و برای عکس گرفتن به دنبال مشتری می گردند. ميکی و مينی دست در دست يکديگر قدم می زنند و در گوشه ای ديگر مرد عنکبوتی و مرد خفاشی مشتری شکار می کنند.
پسرکی کنار ميکی می ايستد و پدر چند عکس از او می اندازد. مرد اسکناس يک دلاری را از جيبش در می آورد و با لبخند به ميکی می دهد، اما ميکی بالای کيسه اش را نشان می دهد که بلافاصله صدای مرد را بلند می کند. "5 دلار برای يک عکس." گره ای به ابروانش می اندازد. دستش را دوباره در جيبش می کند و اسکناس يک دلاری ديگری می يابد و به او می دهد، اما ميکی با دست بزرگش به مرد می فهماند "بقيش؟" مرد در حالی که زير لب غر می زند دست پسرک را می گيرد و به سرعت از آنجا دور می شود.
هيچ يک از شخصيتهای معروف سرش به شلوغی دختر زيبا، جوان و مو بلوندی که جز شرت جيسترينگ چيز ديگری به تن ندارد نيست. تمام تنش با رنگ بسيار نازکی پوشيده شده است. بالای پستان هایش به انگليسی نوشته شده "من" درميان آنها قلبی نقش بسته و در پايين آن دو حرف اول نيويورک خود نمايی می کند. "من عاشق نيويورکم." اين جمله در روی شکم، پاها و پشت دختر هم نقاشی شده است. موهای طلايی اش با کلاهی همراه با پرهای صورتی پوشيده شده که به چهره اش زيبايی بيشتری می بخشد. مردها دختر را دوره کرده اند و زنان از دور نگاهش می کنند. مردها يکی بعد از ديگری کنارش می ايستند و در حالی که دختر دستش را روی شانه يا پشت آنها می گذارد، کسی از همراهان مرد عکسی می اندازد و سپس اسکناس های 20 دلاری دست به دست می شوند.
خيابان برادوی
نه آسمانخراش هايش، نه پارک مرکزيش، نه ساختمان مرکزی سازمان مللش، نه ... هيچکدام برايم جذابيتی چون خيابان برادوی نداشت. خيابانی که به "پايتخت تئاتر جهان" معروف است. تبليغات چند نمايش به چشم می خورد. بليط نمايش ها گران است، اما گرانی نمی توانست مرا از ديدن سه نمايش محبوبم دور نمايد.
"ماماميا" برگرفته از گروه موسيقی سوئدی آبا، "دوران راک" که اولين بار آن را در لاس وگاس ديده بودم و سومی "شبح اپرا" نوشته کاستون لورو که آندرو لويد آن را به صورت تئاتری موزيکال به صحنه آورد و شاهکاری خلق نمود که برای ديدنش لحظه شماری می کردم.
پل بروکلين
I-love-New-York2
پل معلق بروکلين يکی از جذابيت های شهر نيويورک است، پلی که منهتن را به بروکلين متصل می کند. آن چه که اين پل را برايم جذابتر می ساخت، حضور زنی به نام "اميلی روبلينگ" است؛ زنی که در قرن نوزدهم ساخت آن را با کمک همسرش به پايان رساند.
 پل بروکلين توسط "جان آگوستوس روبلينگ" که مهندس مهاجری از آلمان بود طراحی شد. اميلی بعد از ازدواج با "واشینگتن"، پسر طراح پل، به همراه همسرش به اروپا رفت تا در باره کيسون(1) تحصيل نمايد. جراحتی سبب شد که جان روبلينگ نتواند به ساخت پل ادامه دهد و از اين رو کار به پسر جوانش واشینگتن سپرده شد. بعدها جان روبلينگ بر اثر کزاز از جهان دست شست.
ابتلای واشينگتن به بيماری کيسون سبب شد که همسرش اميلی به ساخت اين پل همت گمارد. او از سویی از همسرش رياضيات پيشرفته و علومی که به آن نیاز داشت را می آموخت و از سوی ديگر دستورات همسرش را به مهندسان و کارگران منتقل می کرد. اميلی در جلسه هایی که با سياستمداران برگزار می شد شرکت و آنان را از آخرين جزئيات ساخت پل با خبر می نمود.
در سال 1883 ساخت پل بروکلين به پايان رسيد و اميلی اولين فردی بود که از آن عبور کرد. پل بروکلين تا سال 1903 طولانی ترين پل جهان محسوب می شد.
اميلی بعد ها در رشته حقوق تحصيل نمود. گفته می شود مهمترين دليلی که او به تحصيل در اين رشته همت گماشت آن بود که او خود را برای رويارويی با شکايت های احتمالی عليه همسر و خودش آماده می نمود تا با استفاده از "حقوق" از عملکرد خود و همسرش در ساخت پل به خوبی دفاع نمايد.
روز بعد دختر جوان سياهپوستی جايگزين دختر مو بلوند شده بود با همان آرايش، کلاه و پرها. مردها نگاهی به دختر می انداختند و از کنارش می گذشتند. مرد سياه پوستی که کنار دختر ايستاده بود مردهای عابر را برای عکس گرفتن با دختر فرا می خواند، اما کسی پا پيش نمی گذاشت. چند قدم آن طرفتر، دختر جوان ديگری با گيتاری در دست، کلاه و چکمه تگزاسی بر سر و پا نگاه ها را به خود جلب می نماید. دو تکه ای تنها پوشش بدنش است با طرح پرچم آمريکا؛ مردانی تک تک کنارش می ايستند و با او عکس می گيرند. 20 دلاری ها دست به دست می شوند.
 
پی نوشت:
از کيسون يا شالوده های صندوقه ای برای حفاری در عمق آب رودخانه ها استفاده می شود. بيماری کيسون يا بند نيز بيماری است که گريبانگير افرادی می گردد که در محيط پر فشار چون اعماق آب فعاليت می نمايند.
 
 

Monday, September 16, 2013

زنان در زندگی خصوصی نلسون ماندلا


mandela2
 
 
نويسنده: زارا مجيدپور, ٢٥ شهریور ١٣٩٢
 شهرزاد نیوز: نه چهار همسر داشتن پدرش،" گادلا "، و نه اشرافی بودنش که به او اجازه چند همسری می داد، سبب نگشت که نلسون ماندلا چند زن همزمان داشته باشد. پدرش از چهار همسرش، چهار پسر و نه دختر داشت و مادر نلسون همسر سوم او محسوب می شد.
 
mandela1

 
پدر اِولين کارگر معدن بود که در دوران کودکی اِولين از دنيا رفت و همسر دومش را با شش فرزند تنها گذاشت. سه تن از اين فرزندان در همان خردسالی به پدرشان ملحق شدند و مادر نيز زمانی که اِولين 12 سال بيش نداشت او را برای هميشه تنها گذاشت و برادر بزرگش، سام، از او و خواهرش، کيت، مراقبت نمود. سام فعال سياسی عليه رژيم آپارتايد بود و اولين نيز در اين راه به او پيوست. اين خواهر و برادر رابطه ی نزديکی با فاميلشان "والتر سی سوله"(1) داشتند.
 
والتر و همسرش آلبرتينا، اِولين را به نلسون ماندلا، جوان حقوق خوانده وفعال سياسی، معرفی نمودند. اين آشنايی در سال 1944 به ازدواج منتهی شد و حاصل آن دو دختر و دو پسر بود.
 
تمبی، پسر بزرگشان، در حادثه رانندگی کشته شد. پسر دومشان در سال 2005 بر اثر ابتلا به بيماری ايدز درگذشت. اولين دخترشان، مکازيوه، در نه ماهگی از دنيا دست شست. از همين روی نلسون و همسرش دومين دخترشان را نيز مکازيوه ناميدند. مکازيوه، معروف به ماکی، تنها فرزند باقی مانده از ازدواج اول نلسون ماندلاست. او دارای دکتری در رشته انسان شناسی است.
 
فعاليت های سياسی نلسون ماندلا و ايمان آوردن اِولين به شاخه ای از مسيحيت به نام" شاهدان يهوه" (2) که يکی از ارکان آن بی طرفی در سياست است از يک سو و متهم کردن نلسون ماندلا به خيانت و بی وفايی توسط اِولين از سوی ديگر سبب شد که زندگی اين زوج تنها 14 سال دوام آورد. اِولين ماندلا را متهم کرده بود که با دو تن از اعضای حزب ای ان سی که يکی از آنان "ليليان انگويه" که رئیس شاخه زنان اين حزب بود، رابطه دارد؛ اتهامی که هيچگاه ثابت نشد.
اِولين در سن 82 سالگی به درود حيات گفت. در مراسم او نلسون ماندلا به همراه همسرش، گراسا ميشل، و همسر سابقش، وينی مدکيزا- ماندلا، حضور يافت.
 
mandela2

وينی، همسر دوم
 
بی گمان وينی مدکيزا- ماندلا جنجالی ترين همسر نلسون ماندلا محسوب می شود. وينی اولين مددکار اجتماعی سياهپوست در دوران آپارتايد در آفريقای جنوبی بود. وينی جوان و زيبا در سال 1957 با نلسون ماندلا ملاقات نمود و يک سال بعد عليرغم تمايل پدرش با او ازدواج نمود.
 
در دهه هشتاد او يکی از معروفترين و محبوب ترين زنان جهان محسوب می شد، اما سخنرانی او در سال 1986 از اين محبوبيت بسيار کاست. سخنرانی ای که در آن چنين گفت: "ما با بسته های کبريتمان و گردنبدهايمان اين کشور را آزاد خواهيم کرد."
 
گردنبندی که وينی از آن ياد می کرد حلقه ی لاستيکی بود که از سر فرد محکوم – محکوم از ديدگاه وينی و همراهانش- می گذراندند و در کمرش جای می دادند. سپس روی لاستيک را بنزين ريخته و آن را آتش می زدند. گاه فرد را مجبور می کردند که پیش از مرگ از بنزين بنوشد و بعد از آن او را به آتش می کشيدند.
 
بيست و هفت سال از دوران سی و هشت ساله ی ازدواج آنان دور از هم گذشت، دورانی که نلسون ماندلا در زندان بسر می برد. وينی نيز در سال 1969 هجده ماه را در زندان گذراند.
 
اگر چه نلسون ماندلا بعد از آزاديش از زندان دست در دست وينی گام برداشت، اما در مراسم تحليف رياست جمهوریش در سال 1994، وينی حضور نداشت؛ هرچند که در آن زمان همسر قانونی او محسوب می شد.
 
وينی يازده ماه در کابينه همسرش به عنوان معاون وزير هنر و فرهنگ حضور داشت، اما از اين مقام برکنار شد. در سال 1996 نلسون ماندلا وينی را طلاق داد. حاصل ازدواج آنان دو دختر "زِنانی" و "زين زی" می باشد. در جريان طلاق وينی خواستار دريافت مبلغ پنج ميليون دلار از ماندلا بود که اين درخواست از طرف دادگاه رد شد.
 
mandela3

امينا کاچاليا، همرزم و دوست ماندلا که به او"نه" گفت
 
امينا و همسرش، یوسف، از همرزمان ماندلا عليه رژیم آپارتايد بودند. چندی بعد از آن که يوسف رخ در نقاب خاک کشيد و نلسون وينی را طلاق داد، به امينا، اين دوست ديرينش، پيشنهاد ازدواج داد، اما امينا پيشنهاد او را نپذيرفت. امينا کاچاليا در کتاب اتوبيوگرافيک اش به نام "هم قافيه بودن اميد و تاريخ" به رابطه اش با ماندلا می پردازد، اما از پيشنهاد ازدواج او سخنی به ميان نمی آورد.
 
دخترش، کوکو، در مصاحبه ای با "ميل و گاردين" می گويد:" ما هميشه می دونستيم که نلسون مادر ما رو خيلی دوست داره و در اين مورد شکی نداشتيم." امينا در سن 82 سالگی از دنيا دست شست.
 
mandela4

گراسا، همسر سوم
 
سه هفته قبل از به دنيا آمدن گراسا، پدرش از دنيا رفت و مادرش به تنهايی از او و شش برادرش نگهداری نمود. گراسا علاوه بر تحصيل، فعال سياسی عليه استعمار پرتغاليها بود. در جريان اين مبارزات بود که با همسرش "سامورا ميشل" آشنا شد و در سال 1975، سال استقلال کشورش موزامبیک، با سامورا ازدواج نمود. در همان سال همسرش به عنوان رئيس جمهور آن کشور انتخاب گشت.
 
گراسا ميشل، علاوه بر عنوان بانوی اول، وزير آموزش و فرهنگ در کابينه ی همسرش بود. سامورا میشل در جريان تصادف هوايی به قتل رسيد؛ قتلی که گراسا معتقد است تصادفی نبود، بلکه نقشه ای بود که توسط دولت آپارتايدی آفريقای جنوبی طرح ريزی و اجرا شد؛ اتهامی که تا به حال ثابت نشده است.
 
گراسا اولين بار نلسون ماندلا را بعد از آزاديش از زندان در کشورش موزامبيک ملاقات نمود. اين ديدار در سال 1990 روی داد و دو سال بعد زمانی که گراسا برای دريافت مدرک دکتری افتخاری از دانشگاه کيپ تاون به آفريقای جنوبی سفر نمود، برای دومين بار با او ديدار نمود.
 
بعدها اين ديدارها بيشتر و طولانی تر شد تا جايی که ماندلا به گراسا پيشنهاد ازدواج داد، اما تا زمانی که نلسون ماندلا رئيس جمهور آفريقای جنوبی بود، گراسا تن به ازدواج نداد. در سال 1998 نلسون ماندلا از قدرت کناره گيری کرد و بعد از آن بود که گراسا با او ازدواج نمود.
 
گراسا ميشل- ماندلا، تنها زن جهان است که دو همسرش رئيس جمهور بوده اند؛ اولی سامورا ميشل، رئيس جمهور موزامبيک، و دومی نلسون ماندلا، رئيس جمهور آفريقای جنوبی.
 
 
پای نوشت: 
 
1-    والتر سی سوله عضو حزب کنگره آفريقا و از دوستان نزديک نلسون مندلا بود. سی سوله و ماندلا شاخه نظامی حزب ای ان سی - که به "ام خونتو سی سوئه" Umkhonto we Sizwe يا "نيزه ملت" خوانده می شد - را تاسيس نمودند. دختر والتر، ليندی سی سوله، در کابينه تابو امبکی، جانشين نلسون ماندلا، وزیر مسکن شد و در کابينه جيکوب زوما پست وزارت دفاع به او سپرده شد. ليندی اولين زن آفريقای جنوبی می باشد که اين پست را از آن خود نموده است.
 
2-    "شاهدان يهوه" شاخه ای از مسيحيت است که در قرن 18 به وجود آمد. پيروان آن به دوزخ آتشين، تثليث و روح فنا ناپذير اعتقاد ندارند. آنان در سياست بی طرف می باشند.
 
 

Tuesday, September 10, 2013

باورهای خرافی در قبيله "چ سوآنا" در آفريقای جنوبی

South-Africa
 
 
 
نويسنده: زارا مجيدپور, ١٩ شهریور ١٣٩٢
 
شهرزادنیوز: "دیدينتله" خبر می دهد که مادر و مادربزرگش برای ديدارش به خانه اش آمده اند و من آنها را برای روز بعد به خانه ام در شهر ژوهانسبورگ دعوت می کنم. مدتها بود که با ديدينتله در باره ی باورهای قبيله اش "چ سوآنا" – یا "تسوانا"- گفتگو کرده بودم و او مادر و مادربزرگش را افراد مناسبی می دانست برای پاسخ دادن به سئوالات بی شمارم.
 
برای مادر و مادربزرگ فنجان های پر از چای "رويبوس"(1) و برای ديدی و خودم ليوان های پر از قهوه را روی ميز می گذارم. کنار ليوان ها ظرف پر از "راسک" ( 2) را قرار می دهم و می گويم: ديدی، اين راسک خونگيه و کيفيتشم هم فوق العاده است. ديدی که به راسک علاقه عجيبی دارد دانه ای درشت را بر می دارد و آن را تا انتها در ليوان قهوه اش فرو می برد، لحظه ای بعد نيمی از راسک خيس خورده را داخل دهانش می برد و با لذت مشغول خوردن آن و نوشيدن قهو ه اش می شود.
 
مادر که قبلا توسط دخترش از موضوع گفتگو آگاه شده، بلافاصله به مسئله ی باورهای قبيله اش، "چ سوآنا"، می پردازد و من بی هيچ درنگی گفته هايشان را به دفترچه ام منتقل می کنم.
 
ورود ميهمان
 
"اگر کف دست راست کسی بخاره، يعنی پولی به دست می آره." و با لبخندی اضافه می کند کف دست من که هيچ وقت نمی خاره؛ اگر هم بخاره، دست راستم نيست." و سپس می افزايد: "اگر زنبوری در آشپزخانه باشه، يعنی به زودی مهمون گرسنه ای خواهيم داشت."
 
مهمان گرسنه گويا چيزی را به ياد ديدی می اندازد که بلافاصله می گويد: "اگر زبونت را گاز بگيری، هم مهمون گرسنه ای به خونت می آد." و ادامه می دهد: "وقتی چشمت پلک بزنه، يعنی کسی رو که خيلی وقته نديدی به زودی می بينی. هم چنين اگر خروسی جلوی در بياد، به معنی اين که مهمون خواهيم داشت."
 
ديدی ليوان قهوه اش را که تا قطره آخر نوشيده روی ميز می گذارد و در حالی که به ظرف راسک نگاه می کند می گويد: "يه پرنده ای هست که اسمش رو به انگليسی نمی دونم چی ميشه؛ اگر اون پرنده تو حياط خونه مون بشينه بلافاصله اونو کيش می کنيم. بنا به باور مردم قبيله امون اون پرنده، شوم و نحسه."
 
مادر در حالی که لبخند می زند و به نوشته های بد خطم که به تندی نوشته ام نگاه می کند با تأنی می گويد: "زنان نبايد از قابلمه غذا بخورند، چون باعث ميشه بارون بياد.
 
دختران جوان
 
مادر بزرگ که به آرامی از فنجان چايش می نوشد، ادامه می دهد: "دخترهای جوون نبايد تخم مرغ بخورند، چون اگه بچه دار بشن بچه هاشون مثل مرغ زود از خواب بيدار ميشن." نگاهی به دیدی می اندازم، ابروهای نازک قيطانی اش را بالا و پايين می کند و لبخند می زند.
 
"دختر جوون نبايد گوشت همراه با غضروف بخوره، دليلش اينه که وقت وضع حملش با سختی زايمان می کنه." و می‌افزايد: "نبايد روی پای زنی که شوهر نکرده رو لگد کرد، اين کار بخت رو از دختر دور می کنه."
 
زنان باردار
 
به چهره ی پر از چروک مادربزرگ نگاه می کنم و می پرسم در باره ی زنان حامله چه باورهای داريد؟
مادر بزرگ پاسخم می دهد: "زن حامله نبايد جلوی در بايسته، وگرنه وضع حملش با مشکلاتی روبرو ميشه يا زمان بيشتری برای به دنيا آوردن بچه اش درد ميکشه." و می افزايد: "زن حامله نبايد به قبرستان بره، چون ممکنه ارواح شرور به بچه آسيب برسونن."
 
مادر می گويد: "اگر زن حامله موی سرشو ببافه، وضع حملش با مشکل روبرو ميشه. زن حامله نبايد از روی حفاظ بپره، اين کار وضع حمل او را با مشکل روبرو می کنه و يا بچه اش را سقط می کنه." و می افزايد: "زن حامله نبايد دست خودش رو خيلی بلند کنه، مثلا رختی رو روی طناب آويزون کنه. اين کار باعث فشار آمدن به بند ناف نوزاد ميشه."
 
مادر بزرگ روی صندلی جا به جا می شود و می گويد: "زن بيوه تا زمانی که سوگوار مرگ شوهرشه نبايد توی روستا اين ور و انور بره، اين کار باعث بد شگونیه و هم چنين مانع اومدن بارون ميشه." و ادامه می دهد: "اگر فردی کيک بخوره، در روز عروسيش بارون مياد يا باد می وزه. اگر نوزاد پسری دارای آلت تناسلی خيلی کوچکی باشه، فرزند دوم پسر خواهد بود."
 
ديدی کاغذی را از کيفش در می آورد و می گويد: چند روز پيش با چند تا از دوستان هم قبيله ام در باره باورهای خرافی صحبت می کردم. آنها هم چيزهای گفتند که برات نوشتم: "با جارویی که داخل خونه رو تميز کردين، نبايد خارج از خونه رو هم تميز کنين. اين کار باعث ورود جادوگران به خونه ميشه و يا معنويت داخل خونه را از بين ميبره."
 
"بعد از غروب آفتاب نبايد به گدا يا کسی که خواهان آرد ذرت يا نمک باشه چيزی داد. اين کار هم معنويت را ازخونه فرد دهنده خارج می کنه." "با شمع روشن يا چراغ روشن نبايد از خونه بيرون رفت. اين کار افراد خونه رو از معنويت دور می کنه."
 
مادر که گويا چيزی به ياد آورده، می گويد: "در شب نبايد سوت زد."هم چنین: "اگر فردی با کلاه وارد خونه فردی بشه نشونه بی احترامی به مرد خونه تلقی ميشه."
 
پای نوشت:
 
ريبوس در زبان آفريکانس به معنی "بوته قرمز" است. چای ريبوس در آفريقای جنوبی بسيار محبوب است. اين چای دارای خواص بسياری است.
 
راسک يک نوع نان شيرينی خشک است که در کشور آفريقای جنوبی بسيار پرطرفدار است. اين شيرينی خشک را در
ليوان قهوه يا فنجان چای داخل فرو می برند و بعد از لحظاتی آن را خارج نموده و می خورند.
 
 
 

Tuesday, July 30, 2013

زنی که به پیشنهاد ازدواج نلسون ماندلا "نه" گفت


Amina-Cachalia
 
 
برگردان: زارا مجيدپور, ٨ امرداد ١٣٩٢
 


شهرزادنیوز: قبل از آن که نلسون ماندلا در هشتادمين سال تولدش با گراسا ميشل، همسر سومش، ازدواج نمايد، به دوست ديرين و مبارز پر دل و جرأت عليه رژيم آپارتايد "امينا کاچاليا" پیشنهاد ازدواج داد، اما امينا پيشنهاد او را نپذيرفت.
 
کاچاليا در 31 ژانويه امسال در سن 82 سالگی در گذشت. او در کتاب اتوبیوگرافيک اش با نام "هم قافيه بودن اميد و تاريخ" که به تازگی منتشر شده است، به جزئيات کامل رابطه اش با نلسون ماندلا پرداخت، اما در کمال شگفتی به پيشنهاد ازدواج ماندلا اشاره نکرد.
 
پسر او خالب کاچاليا، کسی که در نوشتن کتاب ياری اش داد، به نشريه ميل و گاردين گفت که مادرش او و خواهرش، کوکو، را از پيشنهاد ازدواج ماندلا با خبر نمود. اين مسئله بعد از مرگ پدرشان، يوسف، در ماه می سال 1995 روی داد.
 
در آن زمان ماندلا از همسرش، وينی مدکيزلا- ماندلا، جدا شده و در نهايت در ماه مارس سال 1996 او را طلاق داد. خالب می گويد: "در کتابش در اين باره حرفی نزد. نمی دونم چرا نمی خواست چيزی بگه. او من و خواهرم رو از اين پيشنهاد باخبر کرد."
 
"او از من خواست که باهاش ازدواج کنم، اما من نمی خوام اين کار رو انجام بدم." خالب در باره دليل مادرش چنين می گويد: "من خودم هستم و به تازگی شوهرم را که براش احترام فوق العاده زيادی قائلم، از دست دادم."
 
چهره ی با ثبات و ماندگار
 
قابل توجه ترين بخش کتاب "هم قافيه بودن اميد و تاريخ" که در اواسط اين ماه منتشر شد، به رابطه امينا و ماندلا اختصاص دارد. کوکو در مصاحبه ای که به تازگی با ميل و گاردين صورت داده است، چنين گفت:"ما هميشه می دونستيم که نلسون مادر ما رو خيلی دوست داره و در اين مورد هيچ شکی نداشتيم."
 
"از نحوه ی برخوردهای او با امينا، ميزان اوقاتی که تو خونه ی ما به سر می برد؛ حتی قبل از مرگ پدرم، نلسون چهره ثابت خونه ما بود و اين هم به خاطر امينا بود. او محبت زيادی به مادرم داشت. ماندلا ارتباط قوی سياسی با پدرم داشت، اما ارتباط شخصی بسيار قويتری را با مادرم داشت."
 
بنا به گفته ی خالب، در چرک نويس اوليه کتاب اطلاعات کمی درباره نلسون ماندلا وجود داشت. " من به مادرم گفتم: "مامان! اگه می خوای اين کتاب رو بنويسی، بايد جزئيات بيشتری رو بگی؛ مردم در اين باره سئوال خواهند کرد. اونا می خوان در اين باره بدونن. يا بايد همه چي رو بگی يا چيزی نگو. اين به انتخاب شما بستگی داره. به نظرم چون داری در اين کتاب درباره همه چيز حرف می زنی، پس چيزی را نا گفته نذار."
 
مادرم گفت:" نه اين خيلی سخته، نمی دونم آیا از عهده ام برمی آد که این کار رو بکنم." من گفتم: "در اين باره فکر کن و در موردش بنويس؛ انگار قرار نيست اين قسمت کتاب منتشر بشه. بعد می شينيم و می بينيم که برای انتشار اين قسمت به چه بافت و ساختکاری نياز داريم." کاری که بالاخره انجامش داديم.
 
امينا در متن نهایی کتاب که در ماه سپتامبر سال گذشته به پايان رساند، به موضوعات زیادی در باره ی رابطه اش با ماندلا اشاره نمود، ولی پيشنهاد ازدواج او را هم چنان ناگفته باقی گذاشت. خالب می گويد: او به اين مسئله در کتابش
اشاره نکرد - دليل اش رو از من نپرسين."