All rights reserved. استفاده از مطالب با "ذکر منبع" آزاد است


contact: zaramajidpour@gmail.com


---------------------------------------------------------------



Friday, December 10, 2010

قربانی کردن کودکان و خوردن اعضای آنان به دستور"ژنرال کپل لخت

جاشوا ميلتون بِلاِیی معروف به ژنرال کپل لخت
.
..
برگردان و خلاصه: زارا مجيدپور
.
١٩ آذر ١٣٨٩
.
شهرزادنیوز: سال 1982 است و خورشيد در حال غروب کردن که قبيله کِرن در ليبريا برای شروع مراسم کاهن اعظم آماده می شوند. در قربانگاه کاهن لخت و عريان ايستاده است که بزرگان دختر بچه‌ای را نزد او می‌آورند. کاهن لباسهای کودک را از تنش خارج می‌کند، بدنش را با خاک رس می‌آلايد و سپس دختر بچه را قربانی می‌کند. تشريفات مذهبی سه روز به طول می‌انجامد؛ قلب و برخی از اعضای بدن دخترک از بدنش خارج شده و خورده می‌شود.
.
کاهن در رويایش با شيطان ديدار می‌نمايد و شيطان به او می‌گويد که در آينده جنگجوی بزرگی خواهد شد و برای افزايش قدرتش، می‌بايست آيين قربانی کردن کودک و آدمخواری را انجام دهد. مراسم صورت گرفت و کاهن به يکی از قدرتمندترين رهبران در غرب آفريقا مبدل شد، در حالی که تنها يازده ساله از عمر او می گذشت.
.
بر اساس پيشگويی، پسر بچه بزرگ شد و به يکی از بدنام ترين جنگ سالاران ليبريا تبديل گشت: "ژنرال کپل لخت". علت اين لقب آن است که کاهن و کودکان سربازش، برهنه در صحنه نبرد حاضر می‌شدند در حالی که تنها چکمه‌ای به پا داشتند و اسلحه‌ای به دست.
.
بر اساس ادعای "ژنرال کپل لخت"، او در يازده سالگی اولين کودک را در مراسمی قربانی نمود و از آن زمان تا چند سال بعد، مسئوليت به قتل رساندن بيست هزار نفر را بر عهده می گيرد. در اين ميان رقبای او، رقم کشته شدگان ادعایی را به چالش می کشند و اثبات آن را غير ممکن می دانند.
.
آنچه مسلم است اين است که در طول جنگ داخلی در لیبريا اين مرد به عنوان يکی از غيرانسانی ترين و بی رحم ترين رهبران جنگجوی غير نظامی در تاريخ آفريقا شناخته شد. در سال 2008 پس از آن که "ژنرال کپل لخت" به اعمال خود در کميسيون حقيقت ياب و آشتی ليبريا اعتراف نمود، يکی از وبلاگرهای اينترنت اين سوال را مطرح نمود: آيا اين مرد خبيث ترين فردی نيست که تا به حال زندگی کرده است؟
.
جنايت او شامل قربانی کودکان، آدمخواری، سوء استفاده و بهره برداری از کودکان سرباز و تجارت الماس خونين برای اسلحه و کوکائين بوده است. او کوکائين را برای مصرف کودکان سربازان که در ميان آنان گاه کودکان نه ساله نيز حضور داشتند استفاده می نمود.
.
ژنرال می گويد که در سال 1996 بعد از ظهور يک اتفاق از کارهای گذشته اش توبه نمود و بعد از چهارده سال گفتگوهای شبانه با شيطان، بالاخره چشمش به جمال خيره کننده مسيح روشن گشت. مسيحی که به او گفته بود که به قتل هايش خاتمه دهد.
.
در حال حاضر وی کاهن قبيله و جنگ سالار سابق ليبريا، کشيش "جاشوا ميلتون بِلاِیی" خوانده می‌شود. او سی و نه ساله و متاهل است و پدر سه فرزند و امروزه به عنوان يک واعظ مسيحی زندگی می‌کند.
.
او می‌گويد که اگر او توانسته است متحول شود ديگران نيز می توانند. او خواهان پايان دادن به مراسم مذهبی قبيله‌ای چون قربانی کردن کودکان و آدمخواری است. بنا به گفته‌ی او هنوز در ليبريا اين مراسم صورت می پذيرد.
.
او سرپوشی که برای حفظ اسرار جامعه ی ليبريا وجود دارد را کنار زد و از انجام گرفتن آيين‌های چون قربانی کردن کودکان و آدمخواری سخن گفت و هم چنين از نقش خود در جنگ حکايت کرد. مصاحبه با او، تصوير وحشتناکی است از نزول و هبوط يک مرد به قعر جهنم و تلاش اوست برای رستگاری.
.
ليبريا و اتيوپی تنها کشورهای آفريقایی هستند که ريشه ی استعمار اروپايی ندارند. ليبريا در اوايل سال 1820 توسط بردگان آزاد شده ی آمريکايی بنياد گذاشته شد و بوميان توسط بردگان آزاد شده مورد استثمار قرار گرفتند. در سالهای اخير اين کشور شاهد جنگ داخلی بود. بين سال‌های 1989 تا 2003 در جنگ‌های بين قبيله ای در ليبريا دويست و پنجاه هزار نفر کشته شدند، يک ميليون نفر آواره گشته و از هر پنج کودک يکی به کودک سرباز تبديل شد. در دوران جنگ داخلی، اين گوشه از غرب آفريقا به مرکزی برای تجارت الماس خونين و کوکائين و هم چنين مکانی برای پولشويی گروه های تروريستی چون القاعده تبديل گشت.
.
برای اولين بار با بِلایی در حياط پر از گردو خاک هتل زئوس ديدار نمودم. او خود اين مکان را انتخاب کرد. بعد از اعتراف در کمسيون حقيقت‌ياب و آشتی اقداماتی برای ترور او صورت گرفت. او با بازوانی از هم گشوده و لبخند عریضی بر لب به سمت من حرکت می‌کند و می گويد: "به ليبريا خوش آمدی." يافتن و گفتگو با او ماه ها طول کشيد و دليل آن هم زندگی زير زمينی او بعد از آخرين اقدام به ترور اوست.
.
سرانجام شماره ی تماس او را از کارگردان ليبريایی که در نيویورک زندگی می کند به دست آوردم. اولين باری که با او تماس گرفتم را به خوبی به ياد می آورم. صدای که پاسخم داد در ابتدا بسيار محتاط بود اما زمانی که از هويتم مطلع شد صدايش گرم و حتی دوستانه گشت. او موضوع فيلم مستندی است که توسط يک کارگردان آمريکايی تهيه شده است. سال آينده اين فيلم در فستيوال بين المللی ساندنس به نمايش در خواهد آمد.
.
اولين نکته‌ای که شما در برخورد با ژنرال متوجه می شويد، جثه اوست. با وجود اين که بيش از يک دهه است که مبارزه‌ی مسلحانه را ترک نموده اما اندام درشت او ترسناک است و دومين چيز، چشمهای اوست. ما در يک کافه نیمه تاريک نشستيم و او يک بطری آبجو را جرعه جرعه سر می کشيد.
.
از او درباره دوران کودکيش می پرسم و او می گويد که برای اولين بار پدرش و بعدها بزرگان قبيله به او گفتند که او برای جنگجو و مبارز شدن به دنيا آمده است. بنا به سفارش بزرگان قبيله، چند دقيقه بعد از به دنيا آمدن، از مادرش جدا شد. هفت ساله بود که پدرش او را به بزرگان قبيله سپرد تا به او آيين کاهنی بياموزند.
.
در سال 1982 به عنوان کاهن اعظم برای انجام آيين جادوی سياه به کاخ رياست جمهوری رفت تا با انجام مراسم، از رهبر ليبريا، ساموئل دوه، در برابر دشمنانش حفاظت نمايد. در آن سال بِلایی فقط يازده سال داشت. دوه يکی از افراد قبيله کِران بود که در کودتای سال 1980 به قدرت رسيده بود. در سال 1990 دوه توسط سربازان يک رهبر شورشی به قتل رسيد و اين باعث تشديد درگيری و در نهايت منجر به جنگ داخلی سيزده ساله شد.
.
در آن زمان بِلایی کاهن اعظم بود که يکی از مهمترين کارهای او انجام قربانی کردن کودکان و خوردن آنها بود. در حال حاضر هفتاد و پنج درصد از مردم ليبريا مسيحی، بيست درصد مسلمان و بقيه پيرو دين قبيله‌ای می‌باشند، دينی که در آن مراسم قربانی صورت می‌گيرد. بسياری از کارشناسان ادعا می کنند که در طول جنگ مردم بسياری به باورهای قبيله ای تمايل نشان می دادند.
.
به عنوان کاهن، از کودک انتخاب شده‌ای سخن می‌گويد و به بزرگان روستای کودک، از نام خانوادگی و بعضی از اسرار کودک که تنها برای اعضای خانواده اش آشناست حکايت می‌کند. بزرگان بر اساس نشان‌ها به خانه‌ی کودک وارد می‌شوند، خانه‌ای که از آن به عنوان "خانه افتخار" نام می‌برند. در زمان موعود، کودک را به قربانگاه می‌برند، لباسهايش را از تنش خارج کرده و پيکرش را به خاک رس آغشته می‌کنند. بِلایی مراسم نيايش را برگزار می‌کند و سپس کودک را به قتل می‌رساند.
.
- "من تنها کنار جسد بودم."
.
- آيا اين مراسم هم چنان در ليبريا صورت می گيرد؟
.
- "هنوز صورت می گيره، اگه تو به روستای من بری و در اين مورد حرف بزنی، اونا تو رو می‌کشند. حالا می‌دونم که جادوگری اشتباهه، می‌دونم که "خوردن" اشتباهه، من بايد دراين باره حرف بزنم."
.
بلایی می‌گويد که در دوران کاهنی اعظم قبيله، مراسم برای خوبی و منفعت قبيله صورت می گرفت اما زمانی که رهبری گروه "کپل لخت"ها را به دست گرفت، قبل از شروع هر نبردی کودکی را قربانی می نمود.
.
- با کوکائين ها چکار می کردی؟
.
- "اونا رو به پسرها- کودکان سرباز- می دادم، کوکائين رو داخل غذاشون می ريختم."
.
در تابستان سال 1996 ، پيش از شروع نبرد، تصميم گرفته شد که کودکی قربانی شود؛ مادری دختر سه ساله‌اش را نزد او می‌آورد.
.
- "بچه، معمولی نبود. خوشگل و مهربون بود. اغلب بچه‌هایی که توسط بزرگتراشون برای من می آوردند گريه می کردند؛ اونا تقلا می‌کردند. اما دختر بچه آروم بود، فکر کردم که اين بچه نبايد بميره. بين اون هزاران نفری که کشتم، آرزو می‌کردم که اون دختر بچه رو نکشته بودم." چشمهای او برای اولين بار پر از اشک می‌شود.
.

.
توضيح: نام اصلی مطلب "چهره در چهره با ژنرال کپل لخت، خبيٍث ترين مرد در جهان" می باشد.

.

Monday, November 29, 2010

چانه زنی، روشی برای همسريابی

عکس از مجله ی زنان چين
.

برگردان: زارا مجيدپور
..

٨ آذر ١٣٨٩
شهرزاد نیوز: هر سال، روز دوازدهم از ماه هفتم قمری، روزی است که جوانان قوم "توجيا" در قلمرو خودمختار اِنشی توجيا ميائو در مرکز استان "خُوبِی" در چين، به بازارهای محلی روی می آورند تا در آن جا يار و دلدار خود را بيابند. قبل از روی کار آمدن جمهوری خلق چين، زنان جوان توجيا تنها اجازه داشتند که در چنین روزی در بازارهای محلی حضور يابند و رفت وآمد در روزهای ديگر برای آنان ممنوع بود. از همين روی، از این روز با نام " ديدار زنان جوان توجيا" یاد می شود که امروزه عنوان "روز ولنتاين اصلی" به خود گرفته است.
.
پيشينه
.
در روز "ديدار زنان جوان توجيا" جوانان توجيا در بازارهای محلی اِنشی دورهم جمع می شوند، سابقه ی اين رسم و آيين به روستای "شی خويه يئو" در دولت انشی هونگتو، در اواخر حکومت خاندان مينگ(1368-1644)، باز می گردد.
.
از زمان باستان (هيچ سند تاريخی از آغاز اين سنت وجود ندارد) تا تاسيس جمهوری خلق چين در سال 1949، اين رسم زنان جوان توجيا بوده است که قبل از نشستن بر کجاوه ی عروسی، گريه سر داده و آواز می خواندند. دليل اين غم و ناراحتی چه بود؟ دليلش آن بود که دختر مجبور بود برای هميشه از خانواده اش خداحافظی نمايد؛ در حالی که از آينده ی خود مطمئن نبود و درباره ی همسر و خانواده ای او اندک يا هيچ اطلاعی نداشت.
.
در دوران حکمرانی سلسله های يوان(1279-1368)، مينگ (1368-1644) و چينگ(1644-1911)، اربابان فئودال، حق داشتند که در شب عروسی دختران جوان توجيا - به عنوان عروسی از رعيت هایشان - با آنان همبستر شوند.
.
زنان قوم توجيا، بيزار از چنين رسمی، سالها مبارزه کردند تا سرنوشت خود را به دست گيرند. آنان برای کسب حقوق خود، از جمله حفظ بکارت، رو در روی اربابان فئودال ايستادند. در واقع اين زنان بودند که با انتخاب و ناميدن يک روز به عنوان "روز ديدار زنان جوان توجيا" مجالی يافتند تا در آن روز جفت و همسر خود را بيابند.
.
در گذشته های دور مردم توجيا در اعماق کوه ها زندگی می کردند، در نتيجه جوانان شانس کمی برای يافتن جفت بالقوه خود داشتند. در آن دوران همسريابی غالبا بر اساس خواست والدين و توانايی دلال های محبت بستگی داشت.
.
آن روش ازدواج موجب می شد که بسياری از داستانهای عاشقانه ی غم انگيز به وقوع بپيوندد، وقايعی چون ازدواج بسياری با خويشان بسيار نزديکشان. روز ديدار زنان جوان توجيا، موقعيت مناسبی بود برای جوانان تا در آن روز جفت خود را بنا به ميل خود انتخاب نمايند و اين مساله از پيشرفت اجتماعی مردم چين خبر می داد.
.
چانه زنی
.
امروزه بسياری از کاسبان از روز ديدار زنان جوانان توجيا، به عنوان فرصتی برای پول درآورن استفاده می کنند. در این روز خيابان اِنشی مملو از فروشندگان عموما محلی است که صبح زود به همراه جمعيت بزرگی از مردم به سمت بازارها هجوم می آورند. مردم ديگر نقاط چين نيز برای تماشای مراسم با اين موج انسانی همراه می شوند.
.
برای دامن زدن به حال و هوا، در این روز گروههای تئاتر و دسته های طبال نیز برنامه اجرا می کنند و جوانان توجيا، با ظاهر و پوشش های ساختگی، به دنبال جفت های خود می گردنند. مثلا مرد جوانی سبد خالی را بر پشت خود حمل می نمايد و تظاهر می کند که در بازار به جستجوی چيزی است و از همين روی به اطرافش چشم می دواند. اگر مرد از زن فروشنده ای خوشش بيايد، از او قيمت کالایی را که برای فروش آورده می پرسد.
.
چانه زنی بر سر کالا مجالی است برای هر يک تا نه تنها ميزان درايت طرف مقابل را بسنجند بلکه درباره ی يکديگر نيز بيشتر بياموزند. معمولا زن قيمت را بالا می گويد تا مرد فرصتی يابد برای چانه زنی، و زن از اين موقعيت استفاده می نمايد تا به قدرت سخنوری و ميزان درايت مرد پی ببرد.
.
اگر زن به مرد بی علاقه باشد قيمت کالا را افزايش می دهد. با بالا رفتن قيمت، مرد می بايست به سرعت و با رعايت ادب آن مکان را ترک نمايد. چنانچه زن به مرد علاقمند گردد، قيمت کالايش را بتدريج پايين می آورد که اين نشانه ی آن است که زن خواهان همصحبتی با مرد است. در چنين موقعیتی زن و مرد بازار پر سر و صدا را پشت سر می گذارند و در جایی خلوت با يکديگر به گفتگو می نشينند.
.
آواز خوانی عاشقانه
.
اگرچه معامله و کسب و کار در "روز ديدار زنان جوان توجيا" بسيار حائز اهميت است، با اين حال اين مساله نمی تواند بر رسم آواز خوانی بومی و عاشقانه سايه افکند. بعد از علاقه مندی زن و مرد به يکديگر، زن با خواندن ترانه ای بومی به مرد می فهماند که مجرد است و در مقابل، مرد نيز به نشانه ی علاقمندی راستينش به زن، به آواز خوانی می پردازد و ترانه وسيله ای می گردد برای برقراری ارتباط بين آن دو.
.
اگر زن از مرد در مورد سايز پايش سوال نمايد و به او بگويد که می خواهد کفشی برای او تهيه کند، از طالب بودن زن جوان به ارتباط بيشتری حکايت می کند، در اين مرحله هر يک از آنها در باره خانواده و پيشينه اش برای ديگری سخن می گوید.
.
در دوران گذشته زن و مرد به نشانه دوام و ماندگاری عشقشان، هريک چيزی به ديگری می داد. مرد معمولا گوشواره يا شانه ای از عاج يا سوزن های قلاب دوزی شده به زن هديه می داد و در مقابل زن نيز يک جفت کفش - که به دست خود تهيه کرده بود - جوراب، کيف يا کيسه ی سوزن دوزی شده ای به مرد می داد؛ چند روز بعد، مرد جوان به ملاقات خانواده ی دختر می رفت تا دخترشان را از آنان خواستگاری نمايد.
.
در چنين روزی برخی از جوانان در مسابقه ی آواز خوانی شرکت می کنند و با خواندن آوازهای عاشقانه با يکديگر به رقابت می پردازند تا با پيروزی در آن، قلب زنان جوان را بربايند. معمولا بعد از مدتی آواز خواندن، برخی از مردان آوازه خوان دلداری می يابند و از مسابقه کنار می کشند تا در مکانی آرام با زن مورد علاقه خود راز و نیاز کنند.
.
در روز مذکور برخی از والدين محلی دختر يا پسر خود را به بازار می برند و در آنجا عروس و يا داماد آينده خود را می جويند. اگر دختری مورد توجه مادر مردی جوان قرار گرفت، مادر از پسرش می خواهد که با دختر ديدار نمايد.
.
در سالهای اخير در استان اِنشی تلاش های مختلفی در جهت ارتقای بيشتر محتوای "روز ديدار زنان توجيا" صورت گرفته است. در سال 2009 وزير فرهنگ چين اين روز را در فهرست ميراث فرهنگی ناملموس استان خُوبِی نامزد نمود.
.
.
.و.
توضيح شهرزاد نیوز : تيتر اصلی این متن "عشق در اعماق کوه" نام دارد که در مجله "زنان چین" درج شده است.
.

Saturday, November 13, 2010

خرافات در آفریقای جنوبی: کسی که با رعد و برق بمیره، نباید دفن بشه

..

نويسنده: زارا مجیدپور
.

٢٢ آبان ١٣٨٩
شهرزادنیوز: تابیسو در حالی که لبخند می زند و با این کار دندانهای سفیدش در کنار پوست شکلاتی رنگ چهره اش چون دانه های مروارید خودنمایی می کنند، با صدای بم و نسبتا بلندش می گوید: "در بین مردم قبیله زولو، مثه دیگه قبیله‌های آفریقای، باورهای خرافی زیادی وجود داره. مثلا اگه رعد و برق باعث مرگ کسی بشه، مردم برای اون فرد کشته شده مراسم سوگواری برگزار نمی‌کنن و حتی اونو دفن هم نمی‌کنن. اگر درختی توسط رعد و برق بیفته اون درخت رو به هیچ وجه استفاده نمی کنن و اگه گاوها به دلیل رعد و برق کشته بشن مردم از گوشت اونها استفاده نمی کنن، اما اونها رو دفن می کنن."(1)
.
در میهمانی باربکیو در خانه‌ی میخائیل، همواره موضوعات مختلفی مطرح و درباره آن گفتگو و بحث صورت می‌گیرد و آن روز، حضور "ماری"، مادر میخائیل، فرصت مناسبی بود برای مطرح کردن موضوع خرافات در آفریقای جنوبی.
.
ماری، زن هفتاد ساله، را یک بار در خانه ای در شهر پرتوریا ملاقات نموده بودم، با کمی دقت می شد باورهای خرافیش را که او بین دوستان و فامیلش به آن مشهور است را به خوبی در خانه اش مشاهده نمود.
.
بالای سر در خانه اش نعل اسبی نصب شده بود و در هیچ نقطه ای از خانه اش از آیینه خبری نبود. ماری پیر بر این عقیده است که شکستن آیینه (نسبتا بزرگ) هفت سال بد شگونی را برای صاحب آن به همراه می آورد و بر همین اساس هیچ گاه آیینه ای در خانه اش نصب نکرده است.
.
میخائیل بساط باربکیو را در کنار استخر خانه اش بپا کرده است و با آن قد بلند و هیکل تنومندش چنان تند و سریع وسایل مورد نیاز را از آشپزخانه به محل بساطش انتقال می دهد که پوست سفید چهره اش به سرخی می گراید.
.
در میان حدود پانزده میهمان، اگر چه همگی اهل آفریقای جنوبی بودند اما هر کدام از پیشینه ی جداگانه ای برخوردار بودند. یکی چون تابیسو، زن جوان سیاه پوست، از قبیله زولو برخاسته بود و دیگری چون نِروشا، تبارش به هندوستان می رسید. رحمان، رنگین پوست، اهل کیپ تاون بود و یاکو، آفریکانر(2) سفید پوستی بود اهل پرتوریا.
.
ماری پیر روی صندلی نشسته بود و در کیفش به دنبال عینک آفتابیش می گشت تا چشمان دریایی رنگش را که نور خورشید کمی آن را می آزرد، پشت شیشه های تیره رنگ آن پنهان نماید.
.
میخائیل در حالی که با دقت قطعات گوشت را کباب می کند، می گوید: "مادر من کلکسیون باورهای خرافیه." ماری با شنیدن این جمله، لبخندی بر لبهای نازک صورتی رنگش نشاند.
.
"روز عروسی من، روز سیزدهم ماه آگوست بود و به همین خاطر، مادرم نمی خواست به مراسم عروسی تنها پسرش بیاد؛ چون عدد سیزده نحس بود و عروسی در این روز شگون نداشت." ماری سرش را به نشانه ی تایید تکان می دهد.
میزبان ادامه می دهد: "مادرم نمی ذاشت ما روز جمعه ناخن بگیریم و روز جمعه هم از کسی پول نمی گرفت. تو خونه ی ما روز جمعه ا نگار یه جورایی روز نحسی بود." جین، همسر میخائیل، خطاب به او می گوید:" افتادن قاشق و چاقو یادت نره."
.
میخائیل در حالی که گوشتهای کباب شده را برمی دارد و به جایش سوسیس‌ها را جایگزین می کند، ادامه می دهد: "به باور مادرم، اگه قاشقی بیفته یه مرد و اگه چاقویی بیفته یه زن برای مهمونی به خانونه مون می آد."
.
نروشا می گوید: "برخی از هندی تبارها بر این باروند که زن حامله به هنگام ماه گرفتگی نباید از خونه خارج بشه و اگه چنین کاری بکند نشونه ی ماه گرفتگی روی صورت بچه ش می افته." و سپس ادامه می دهد: "برخی از هندی تبارهای کاتولیک، قبل از این که دهنشونو برای خمیازه کشیدن بازکنن با انگشت روی لبهاشون صلیب می کشن و بعد خیمازه می کشن تا این جوری شیطون از راه دهن به بدنشون وارد نشه."
.
نروشا که همچون تابیسو در استان کووازلو- ناتال به دنیا آمده و در همان جا دو دهه از زندگیش را به سر برده است، خطاب به تابیسو می گوید:" تابیسو، درباره ی ایسی ویوانه هم بگو."
.
تابیسو جرعه ای از گیلاس پر از شراب قرمزش را می نوشد و توضیح می دهد: "در استان ما بعضی جاها کپه های سنگی وجود داره. کسی که بخواد به ارواح محلی احترام بذاره، یه سنگی رو پیدا می کنه واونو با پای چپ از زمین برمیداره و به دست راستش منتقل می کنه؛ بعد روی سنگ، تف می کنه و اونو بالای کپه سنگ میندازه، اینجوری به ارواح، احترام میذاره."
.
سر میز غذا، ضمن این که نروشا مقداری پلو در بشقابش می ریزد ،عقیده خرافی دیگری را به یاد می آورد: "ما بر سر عروس و داماد، برنج - نشانه ی باروری- می پاشیم تا زوج تازه عروسی کرده صاحب بچه های زیادی بشن."
.
میخائیل که هر از چندی باوری را به خاطر می آور، می گوید: "مادر من هیچ وقت چتری رو تو خونه باز نمی کرد و به ما هم اجازه نمی داد که چنین کنیم، باز کردن چتر باعث ورود بدشگونی به خونه می شد."
.
آن روز هر کسی از عقیده‌ ای خرافی سخن گفت، اما کسی به باور خرافی و جنایت آمیزی که در بین برخی از قبایل آفریقای جنوبی وجود دارد اشاره نکرد، باوری که دختران دوشیزه وحتی کودکان و نوزادان دختر برای پاکی خون متجاوز از ویروس ایدز مورد تعدی قرار می گیرند و گاه متجاوز جان قربانی خود را نیز می گیرد.
..
..
پی نوشت:
.
1)

http://www.warthog.co.za/dedt/tourism/culture/religion/superstitions.htm
.
2)

آفریکانرها، سفیدپوستان هلندی تبار آفریقای جنوبی می باشند که به زبان آفریکانس یا زبان هلندی قدیمی صحبت می کنند
.

Tuesday, October 26, 2010

جذابیت رمان های جنایی

کاترين سمسن
.
مصاحبه ی زارا مجيدپور با کاترين سَمسِن، نويسنده ی بريتانيايی
..
..
٣ آبان ١٣٨٩
شهرزادنیوز: "می خواستم پرده را کامل ببندم که شاهد هوای دلگير روز بارانی نباشم که در گوشه ی چشمم، نگاهم به زنی افتاد که از آسمان داشت به زمين سقوط می کرد. نديدم که چگونه اتفاق افتاد، تنها چيزی که ديدم آن بود که زن افتاد، اول پاهايش که به سمت جلو کج شده بود و بعد بازوان از هم باز شده اش که در فضا تکان تکان می خورد، انگار که می خواست با دستانش مانع سقوطش شود. لباسهای زن آشفته و به هم ريخته بود و وزن بدنش او را به سرعت به سمت پايين می کشيد، درست مثل لنگر کشتی."
..
اين آغاز کتاب "سقوط از آسمان" نوشته ی نويسنده بريتانيايی "کاترين سَمسِن" می باشد. بيست و هفت سال پيش، زمانی که کاترين دانشجوی نوزده ساله ای بود به چين رفت و پانزده سال در چين و چند سالی را هم در هنگ کنگ زندگی کرد.
...
او به عنوان خبرنگار ساکن در پکن با "بی بی سی" و "تايمز" کارش را آغاز نمود و در حال حاضر نيز با قسمت اخبار بی بی سی از چين همکاری می نمايد. سقوط از آسمان، اولين رمان جنايی از سلسله داستانهای رابين بَلِنتين است که در سال 2004 منتشر شد. کتابهای ديگر اين مجموعه "خارج از ذهن"(2005)، "آبگير آشفته"(2007) و قربانگاه(2008) می باشد.*
...
اخیرا فرصتی دست داد تا در مصاحبه ای با کاترين سمسن، سوالاتم را با او مطرح نمایم
...
بعنوان خبرنگار سابق، چی باعث شد که دست به نوشتن رمانهای جنايی بزنی؟
...
من هميشه می خواستم که داستان بنويسم. برای من خبرنگاری راهی بود به سمت نوشتن و پايان راه نبود. حرفه ی خبرنگاری باعث شد که به مکانهای زيبا و جذاب برم. من عاشق مطالعه ام و عاشق خواندن داستانهای محکم. رمانهای جنايی معمولا دارای داستانهای محکمی هستند و در بهترين حالت در اين گونه داستانها، شخصيت های معمولی و قابل باوری وجود دارند. داستانهای جنايی ممکن است درباره ی جامعه باشد يا چگونگی رفتار مردم هنگامی که تحت فشار قرار می گيرند؛ که هر دوی اينها برای من جذاب است. هم چنين فرم و قالب مناسبی است درباره ی مردمی که تلاش می کنند نقطه ی مرکز اخلاقی خود را بيابند؛ که خود اين مساله بسيار جالب است.
...
خلق شخصيت های داستان چگونه صورت می گيرد؟ آيا شخصيتها واقعی هستند يا تخيلی؟
..
بعضی وقتها يکی از شخصيت های داستان من مثل فردی است که می شناسم، اگرچه فکر نمی کنم هرگز از هويت کامل يک فرد واقعی استفاده کرده باشم، معمولا فقط کمی از رفتار يا طرز تفکر و ديدگاه افراد واقعی استفاده می کنم و قطعا هر چه داستان پيش می رود به دليل تغييرات زياد، شناخت شخصيت واقعی در داستان ممکن نيست. گاهی فقط شخصيتی به خيال من وارد می شود و اين بهترين قسمت نوشتن است، چنين اتفاقی، احساسي است خيلی شبيه به الهام. ........
غالبا در نوشته هايتان قتل محور اصلی است، آيا اين مساله تاثيری بر شما بعنوان يک زن دارد؟
...
عجيب است که من از ديدن فيلمهای ترسناک متنفرم، اما می توانم وحشتناکترين چيزها را بنويسم. وقتی می نويسم، احساسم دخالتی در نوشته هايم ندارد و به همين دليل نوشتن مطالب وحشتناک مرا نمی ترساند. برخی اوقات خواندن مطالبی که برای تحقيقاتم استفاده می کنم مرا کاملا افسرده می کند. جنايت خيالی، جنايت واقعی نيست، چيزی اتفاق می افتد وقتی که جنايت به خيال تبديل می شود و اين يکی از چيزهای است که آن را تحمل پذير می کند.
...
علت پرطرفداری رمانهای جنايی چيست؟
..
من دوست ندارم رمانها را به دسته های مختلف تقسيم بندی کنم و به همين دليل فکر می کنم که کتاب های رمان پرطرفدارند، رمانهای با خط داستانی محکم محبوبند، وقتی که شخصيتهای داستان به چالش کشيده می شوند و دچار تغيير و تحول می شوند بسيار پرطرفدارند، رمانهای جنايی می بايست همين اينها را در خود داشته باشد. در حال حاضر برای افراد مختلف، رمانهای جنايی بسيار متفاوت و متنوعی وجود دارد، مثل رمانهایی که در آن خون و خونريزی وجود دارد، رمانهایی که راحت و صميمی اند، رمانهای پورنوگرافی خشن و يا رمانهای تامل برانگيز، رمانهای سوئدی، چينی، همه ی اينها وجود دارند.
..
آيا تفاوتی ميان نويسندگان زن با همتايان مرد در نوشتن رمانهای جنايی با محور اصلی قتل و جنايت وجود دارد؟
.
مطمئن نيستم که بين زنان و مردان نويسنده ی رمانهای جنايی تفاوتی وجود داشته باشد. برخی از تند و زننده ترين کتابها توسط زنان نوشته می شود. واقعا، من مجبور شدم که يکی از اين کتابها را بعد از خواندن از قفسه ی کتابهايم خارج کنم، خيلی نگران بودم که يکی از مهمانانم کتاب را از قفسه کتابها بردارد و آن را بخواند. من مطمئن نيستم که چرا برخی از زنان نويسنده در چيزهایی بيش از حد زياده روی می کنند که خواننده انتظار آن را ندارد. خواه، ناشران آنان را به اين راه سوق می دهند و يا اين که اين گونه نوشتن مد روز است. اگر چنين است، اين چيزی است که من در آن مسير نخواهم بود.
.

.
توضيح:

ترجمه نام کتابها ( با توجه به محتوای آنها) از انگليسی به فارسی:

“Falling off air” ( سقوط از آسمان)

“Out of mind” ( خارج از ذهن)

“The pool of unease” ( آبگير آشفته)

“The slaughter pavilion” ( قربانگاه)

Monday, October 25, 2010

The appeal of crime novels

Catherine Sampson .

.


An interview with Catherine Sampson by Zara Majidpour


.
. “I am about to pull the curtains and shut out the weather when, at the margin of my vision, a woman falls out of the sky. I do not see how it began. All I see is that she falls, feet first but tipping forward, arms stretched out as if to break her fall, her clothes as chaotically twisted and tossed as the rain, and the weight of her body carrying her down through the currents of air straight to the earth like an anchor.” ..

That is the beginning of “Falling off air”, written by English writer Catherine Sampson. She went to China as a 19 years old student 27 years ago. She has lived in China for a period of 15 years and for a couple of years in Hong Kong. ..

Her career started with the BBC and The Times as a Beijing correspondent and continues to work with BBC news from China. “Falling off air” is her first crime novel in the Robin Ballantyne series which was published in 2004. The other books in the series are “Out of mind” (2005), “The pool of unease” (2007) and “The slaughter pavilion” (2008). ..

Here is the interview I had with Catherine Sampson recently. ..

As a former journalist, what led you to become a crime novel writer? ..

I always wanted to write fiction. For me journalism was a way into writing, not an end in itself, but it took me to some fascinating places. I love to read, and I love to read strong stories. Crime novels are always strong stories, and at their best they are peopled with believable characters. Crime novels may say a lot about society, or about how people behave under pressure, and these are both things that interest me. It is also a form that is very much about people trying to find their moral centre, which is also very interesting. . . How do you come up with characters? Are they based on real characters or are they fictitious?

.. Sometimes one of my characters starts out with someone I know. Although I can't think that I've ever used an entire real person as a model. Usually, it's just a bit of a person, either a manner or an opinion, or a way of looking. And certainly after they have been through the mill of a story, they would no longer be recognisable. Sometimes characters just seem to walk into my imagination, and that's the best bit of writing, when something happens that feels very much like inspiration. ..

You are writing mostly about murder. Does it have any effect on you as a woman? ..

Strangely, I hate watching scary movies, but I can write the most appalling things. When I write, I'm not emotionally involved, so it doesn't scare me. Sometimes the things that I read for my research leave me feeling quite depressed. Fictional crime is not true crime. Something happens when crime is turned into fiction. And one of the things is that it becomes more bearable. . . Why are crime novels so popular? ..

I don't really like to divide novels into different types. So I think that novels are popular, and novels with strong stories are popular, and novels where characters are challenged and changed are extremely popular. The crime novel should be all of this. The crime novel is now such a wide and varied form that there are different types of crime fiction for different kinds of people. Like your crime novel gory? Like it cosy? Like it pornographically violent? Like it thoughtful? Swedish? Chinese? It's all there. . Is there a difference in the approach used by female authors as opposed to that of their male counterparts when it comes to the subject of crime? ..

I'm not sure there is really any difference between male and female crime writers. Some of the nastiest are written by women. Really, I had to remove one book from my bookshelves after I had read it - I was too worried about visitors picking up and reading. I'm not sure whether women just wallow in being something that readers don't expect, or whether publishers push them into it, or whether it's just a fashion. If so, I'm afraid it's one I'm not really into.

.

This interview was translated into Persian (Farsi) and published in Shahrzadnews website

.

Saturday, October 16, 2010

تبت، سرزمين رازها و رمزها




تبت از دريچه ی دوربين زارا مجيدپور
.

Wednesday, October 6, 2010

اولین رهبر ارکستر زن در چین مردم عادی را با موسیقی کلاسیک آشنا کرد

جيانگ شيئو اينگ، اولين رهبر ارکستر زن چين
.

ترجمه و تلخیص: زارا مجیدپور
.
.
١٤ مهر ١٣٨٩
.
شهرزادنیوز: با تکان ساده مچ دستش، ارکستر شروع به نواختن می‌کند. جیانگ شیئو اینگ، اولین رهبر ارکستر زن چینی است که دهها سال است رهبری ارکسترها را با شور و ظرافت رهبری می‌کند. مهارت او سبب شده که به عنوان یکی از برجسته‌ترین رهبران ارکستر سمفونی در چین شناخته گردد.
.
با وجود این که هشتاد ساله است اما هیچ نشانی از کم کاری و کم تحرکی در او دیده نمی‌شود. جیانگ هنوز هم در برابر دسته ارکستر در جای مخصوص قرار می‌گیرد و با تکان نرم و روان دستش، ارکستر درجه یک را رهبری می‌کند. او با خود عهد نموده است تا زمانی که قادر باشد چوب میزانه را به حرکت درآورد، رهبری ارکستر را همچنان ادامه دهد.
.
سن و سال، مانع و پای‌بندی بر سر راه جیانگ نیست. او هم چنان به تمرین و اجراهای منظم می‌پردازد، درباره‌ی موسیقی سخنرانی می‌کند و توضیح می‌دهد که مردم چگونه می‌توانند با گوش سپردن به موسیقی کلاسیک و اپرا از آنها لذت ببرند. در طول این سال‌ها، او تنها یک هدف را دنبال کرده است: ترویج موسیقی کلاسیک در بین توده‌های مردم.
.
یادگیری موسیقی
.
جیانگ در سال 1929 به دنیا آمد. شش ساله بود که شروع به یادگیری پیانو نمود. برای او موسیقی تنها یک سرگرمی محسوب می شد و هرگز تصور نمی‌کرد که به عنوان حرفه‌ی مادام‌العمرش درآید. بعد از پایان مدرسه، برای ادامه تحصیل در رشته پزشکی در پکن ثبت نام کرد.
.
در سال 1948 بر خلاف خواست والدینش از ادامه تحصیل در رشته پزشکی سر باز زد و به گروه نمایش کایفانگ در استان خِنان پیوست. جیانگ می‌گوید: "یه بار همکارام در گروه، جمع شدند تا با هم آوازی رو تمرین کنند. بعضی از اونها نمی‌تونستن نت‌های موسیقی را بخونن. من به اونها کمی آموزش دادم و بعدش، اونها با دقت بیشتری آواز خوندن. اونها فکر می‌کردند که اطلاعات من درباره ی موسیقی خوبه و به همین دلیل از من خواستند که رهبریشون رو به عهده بگیرم."
.
جیانگ در سال 1952 در مدرسه عالی موسیقی چین شروع به تحصیل نمود و هفت سال بعد در کنسرواتور چایکوفسکی مسکو - که یکی از بهترین مدارس عالی موسیقی در جهان است - شروع به تحصیل نمود. در سال 1961 برای اولین بار رهبری ارکستری را در مسکو به مناسبت دوازدهمین سالگرد تاسیس جمهوری خلق چین به عهده گرفت. یک سال بعد جیانگ به چین بازگشت تا در هنرستان مرکزی موسیقی تدریس نماید اما سه سال بعد، "انقلاب فرهنگی" (1966- 76) مانعی بر سر راه فعالیت‌های حرفه‌ای او ایجاد کرد، دورانی که اجرا و آموزش موسیقی کلاسیک در چین ممنوع بود.
"
منو برای کار با گروه اپرای پکن فرستادن. احساس ناراحتی و ناامیدی می‌کردم. فکر می‌کردم که منو مجبور می‌کنن که برای همیشه از رهبری ارکستر دست بکشم." اما او به جای احساس اندوه و تاسف، تصمیم گرفت موسیقی ای که در اپرای سنتی چینی استفاده می‌گردد، را بیاموزد. "در اون زمان چیزهای زیادی از اپرای سنتی چینی یاد گرفتم."
.
شور و پشتکار
.
زمانی که انقلاب فرهنگی به پایان رسید، جیانگ در خانه اپرای مرکزی در چین شروع به کار کرد. او از خاطره‌هایش می‌گوید: "ما یه اجرا در پکن داشتیم که خیلی از کارگرها و خانواده‌هاشون برای دیدن اپرای "لاترویتا" اومده بودن. در اون زمان، مردم چین اپرای غربی رو نمی شناختند و براشون قابل درک نبود. اگرچه ما به زبان چینی آواز می‌خوندیم، با این حال درک اون موسیقی برای اونها سخت بود. مردم اون قدر گیج بودن که من نمی تونستم اجرا رو شروع کنم. از دیدن این صحنه خیلی ناراحت شدم، اما نمی تونستم تماشاچی ها رو سرزنش کنم. اونها یک دهه بود که از لذت بردن از موسیقی غربی منع شده بودند و من نمی‌دونستم بعنوان یک هنرمند چه کار باید بکنم تا این شرایط رو تغییر بدم."
.
بعد از آن، جیانگ بیست دقیقه قبل از اجرای هر برنامه ای، درباره اپرا و موسیقی سخنرانی و توضیح می‌داد. زمانی که برای اولین بار این کار را شروع کرد، مجبور شد با اتوبوسی خود را به سالن اجرا برساند تا در سالن اجرا، به تماشاچیان درباره اجرا توضیحاتی ارائه نماید. او می‌گوید: "در تموم جلسات کوتاه آموزشی، من درباره‌ی اپرای غربی به صورت بسیار ساده و ابتدایی توضیح می‌دادم. بعدها مردم به اختیار خودشون به این جلسات می‌اومدن، بعضی از اونها که به دلیلی نمی تونستن در یکی از جلسه‌ها حاضر بشن برای روز بعد بلیط می خریدن؛ فقط به این دلیل که کلاس آموزشی منو از دست داده بودن. بعد از دیدن واکنش مردم، تصمیم گرفتم که سطح دانش موسیقی کلاسیک رو بالا ببرم و این شد کار و حرفه م."
.
او با بسیاری از ارکسترهای داخلی همکاری کرده و جوایز متعدد داخلی و خارجی را از آن خود نموده است. رهبری سمفونی‌های چینی و اپراهای بسیاری را بر عهده داشته است از جمله اپرای ایتالیایی "مادام باترفلای" و یا اپرای فرانسوی "کارمن".
.
در سال 1991 جیانگ از خانه مرکزی اپرا بازنشسته شد. بعد از بازنشستگی، پیشنهاد حکومت محلی مبنی بر تاسیس و مدیریت ارکستر فیلارمونیک در "َشیئه مِن" را پذیرفت که اولین ارکستر حرفه‌ای غیر دولتی در کشور محسوب می‌گردد. جیانگ می‌گوید: "بهترین چیز درباره شیئه مِن اینه که من می‌تونم ارکستر رو به صورت هنری اداره کنم که این باعث سرعت در پروسه کار میشه. ما پنج ساعت در روز تمرین می‌کنیم با هر هفته یه برنامه جدید، از کلاسیک تا معاصر از موسیقی غربی تا شرقی."
.
بعد از سالها تلاش، ارکستر فیلارمونیک شیئه مِن، نه تنها یکی از ارکسترهای بزرگ در چین محسوب می‌گردد بلکه در سراسر جهان نیز معتبر و شناخته شده است. جیانگ می‌گوید: "هنوز شیئه مِن، قلمروی بکری برای موسیقی کلاسیکه و همچنان زمین حاصل‌خیزی برای این کاره."
.
در کنار حمایت دولتی، کمپانی های بزرگ داخلی نیز با کمک های مالی ثابت اقدام به حمایت از ارکستر او کردند. بعد از برطرف شدن مشکل بودجه، جیانگ شروع به اجرای هفتگی کنسرت برای ساکنان شیئه مِن و دیگر ساکنان مناطق نزدیک نمود، کسانی که هرگز شانس شنیدن موسیقی کلاسیک را نداشتند. نتیجه این کنسرت ها آن بود که دهها هزار نفر از ساکنان شیئه مِن، طرفدار موسیقی کلاسیک شدند؛ معاون شهردار شهر یکی از این هواداران است. او در فرصتهای مختلف از تاثیر ارکستر و موسیقی کلاسیک بر زندگیش سخن می‌گوید.
.
در سپتامبر 2009 بسیاری از شاگردان سابق جیانگ، کنسرتی را در هشتادمین سال تولد و به پاس خدمات شصت ساله‌ فعالیت هایش در عرصه موسیقی برگزار نمودند. امروزه بسیاری از شاگردان او از معروفترین رهبران ارکستر می‌باشند، برخی از آنان رهبری ارکستر و اپراهایی را در اروپا بر عهده دارند.
.
جیانگ می‌گوید: "فکر می‌کنم از زمانی که رهبر ارکستر شدم، خوشبخت ترین آدم روی زمین هستم، اگرچه این کار مشکله. یه رهبر می‌تونه با بسیاری از موسیقی‌دان‌ها برای خلق یه موسیقی فوق العاده کار کنه و هم چنین می‌تونه از موسیقی به همراه تماشاچیان لذت ببره. من همه ی اینها رو خوشبختی و سعادت می‌دونم

."
.

می باشد" With a flick of the wrist"توضيح: تيتر اصلی اين مطلب
.
منبع: مجله "زنان چین" منتشر شده در شهر پکن، چین
.

Friday, September 24, 2010

اورست، عروس زيبا و مغرور هيماليا

بيس کمپ اورست در تبت با ارتفاع پنج هزار و دويست متر از سطح دريا


سفرنامه ی زارا مجيدپور به بام دنيا "تبت"- قسمت چهارم
.

٢ مهر ١٣٨٩
شهرزاد نیوز: در جاده ی منتهی به روستای شِگر حرکت می کنيم، جاده ای که تا چشم کار می کند دو طرفش را کوه فرا گرفته است، آن هم کوههای خشک و بی درخت. وان لی راننده، بعد از ساعت ها راندن، اتومبيل را کنار جاده متوقف می کند. در سمت راست جاده، نهر باريک و کوچکی به چشم می خورد و در سوی ديگر چندين خانه روستايی با آنتن های بزرگ تلوزيون بر بام. دو پيرزن روستايی، کنار جاده ايستاده اند و با توقف اتومبيل به سمت ما حرکت می کنند. چهره های کشيده و استخوانی، گونه های برجسته با آن چشم های کشيده ی تبتی و پوست صورت قهوه ای پر رنگ و چين های ريز و درشت چهره اشان، لباسهای پر رنگ و نگار اما ديری ناشسته اشان و آن گيسوان بلند بافته شده که گويا ماههاست آب به خود نديده اند، سوژه ی مناسبی است برای نقاشی و عکاسی.
.
هر دو، پول می طلبند، يکی با لحن طلبکارانه و ديگری محجوبانه. به هر کدام اسکناسی می دهم، زن محجوب، تشکر می کند و قدمی عقب می کشد اما ديگری، اسکناس ده يوانی لوله شده ای که در مشت خود نگاه داشته را به من نشان می دهد و می گويد:" ماشين قبلی به من ده يوان داد، انوقت تو به من يه يوان ميدی؟" گفته اش به خنده ام می اندازد، نمی دانم پرروئی پيرزن است يا لحن کلامش که قصد می کنم پول داده را از کف دستش بردارم اما زن روستايی با سرعت دستش را پس می کشد و در حالی که اسکناسها را در دو مشتش می فشارد، غرغرکنان از اتومبيل فاصله می گيرد.
.
هر چه در جاده کوهستانی پيشتر می رفتيم، صدای زوزه ی باد شديدتر می شد. وان لی، چند ساعت ديگر نيز اتومبيل را در جاده کوهستانی پيش می راند. تاشی، که چند بار در طول مسير چرت زده با صدای خواب آلودی می گويد که تا دقايقی ديگر می توانم قله اورست را مشاهده نمايم و من برای لحظه ی ديدار؛ اگرچه از فاصله ای دور، ثانيه شماری می کنم.
.
راننده، اتومبيل را کنار دستفروشان کنار جاده متوقف می کند، تاشی در حالی که لبخند می زند می گويد:"اين هم قله ی اورست." با شتاب از اتومبيل خارج می شوم و برای اولين بار، اورست، را روبروی خود مشاهده می کنم. نه زوزه ی سرد باد و نه سماجت دستفروشان تبتی، نمی توانست سبب شود که حتی لحظه ای چشم از عروس زيبا و مغرور هيماليا برگيرم. اگرچه در روزهای بعد، اين فرصت را يافتم که به اين قله، نزديکتر شوم اما بی گمان اولين ديدار، خاطره ای شد فراموش ناشدنی.
.
"چند تا بچه مدرسه ای يک روزه که تو راهند و ميخوان برن دهکده شون، ما از دهکده اونها رد ميشيم، اگه اجازه بدی سوار ماشين بشند." اين را تاشی می گويد که بلافاصله پاسخ مثبت می شنود. تاشی به مرد روستايی دستفروش چيزی می گويد و مرد به سرعت به سمت جاده حرکت می کند. مشغول عکس گرفتن می باشم که زن جوان تبتی می خواهد با او عکس بيندازم. از آن جايی که معمولا اين کار رايگان نيست به زن اعلام می دارم که خيال پرداخت پول ندارم و او در حالی که لبخند می زند می گويد:" پول نمی خوام." زن جوان، ميانه بالاست و فربه و زمانی که ماسک پارچه ای را از چهره اش بر می گيرد، صورت گرد و زيبايش با چشمان نسبتا درشت و کشيده و پوست سفيد و گونه های سرخ رنگش نمايان می شود. ماسک پارچه ای که تا زير چشمان زن را می پوشاند، پوست سفيد او را از گزند آفتاب سوزان و هوای خشک تبت به خوبی محافظت نموده بود.
.
بعد از گرفتن چند عکس، زن از من روژلب و کِرم تقاضا می کند. يافتن کِرم های ضد آفتاب و مرطوب کننده در آن نقطه از تبت تقريبا برايم محال بود به خصوص که عليرغم استفاده از آنها، پوست صورتم هر روز بيشتر از روز قبل می سوخت و کمی آزارم می داد، بنابراين روژلبی به زن می دهم، او درحالی که لبخند زيبای بر لبش نقش می بندد، ماسک پارچه ای را به صورتش می زند.
.
از دور مرد روستايی به همراه چند کودک با کيف های مدرسه بر دوش به چشم می خورند. تاشی، ساک ها و جعبه حاوی بطری آب را از پشت لندکروز برمی دارد و در گوشه ی ديگر صندلی که من روی آن نشسته ام قرار می دهد و خود به چهار کودک حدود هشت تا دوازده ساله، دو دختر و دو پسر برای سوار شدن به خودرو کمک می نمايد. تاشی درهای اتومبيل را که می بندد، بوی لبنيات ترشيده در داخل اتومبيل می پيچد، شيشه را کمی پايين می کشم و هوای تازه جايگزين بوی ترشيدگی می شود.
.
به هر کدام بطری آب و بسته ای چيپس می دهم. تاشی می گويد که مدرسه ی کودکان پنج روز تعطيل می باشد و آنان برای سه روز حضور در کنار خانواده اشان، می بايست يک روز را برای رفت به روستای محل اسکانشان و يک روز را هم برای بازگشت به روستای که مدرسه در آن قرار دارد پياده روی نمايند.
.
در جاده ی پيچ در پيچ و آسفالته ای حرکت می کنيم. راهنما می گويد:" جاده رو سه سال پيش و قبل از شروع بازيهای المپيک در چين آسفالت کردند، قبل از اون با هر بارونی که می اومد، جاده آن قدر گِلی می شد که رفت و اومد ماشين ها در اون خيلی سخت و کند ميشد." در قسمتی از جاده، چندين زن تبتی، بيل به دست مشغول کارند. در طول سفرم در تبت، بارها شاهد بودم که برخی از زنان تبتی به کارهای دشواری چون کارگر جاده سازی، حمل کننده الوار و عملگی ساختمان می پرداختند. در روستای شِگر، دو زن، با جثه های کوچک، همزمان دو قطعه الوار سنگين را در حالی که بر پشتشان تکيه داده بود را از يک سوی جاده به سوی ديگر حمل می نمودند.
.
در طول مسير، چند باری به کودکان نگاهی می اندازم. کودکان، به آرامی با يکديگر سخن می گويند و آهسته چيپس هايشان را می جوند اما چهره ی دختر بزرگتر در حالی که پاهايش را بغل نموده ناراحت به نظر می رسد. زمانی که به روستای آنان می رسيم، دختر بزرگتر به سرعت از اتومبيل خارج می شود و به سمت ديواری که در چند قدمی اوست می دود، دستش را به ديوار تکيه می دهد و پايين ديوار بالا می آورد. "به ماشين عادت نداره." اين را تاشی می گويد که شاهد آشوب معده ی دخترک است. دو زن روستايی با چند کودک همراهشان پول طلب می کنند. موهای سر بچه ها پرچرب، صورت و دستهايشان چرک و لباسهايشان کثيف و آلوده بود.
.
از دشت سرسبزی که چندين راس اسب در آن چرا می کردند عبور می کنيم. در قسمتی از دشت، چندين خانواده روستايی بساط پيک نيک خود را گستراده اند. از تاشی می پرسم: اين درسته که ميگند در گذشته، تبتی ها، در طول عمرشون فقط سه بار ازحموم استفاده می کردند يکبار...
.
نمی گذارد جمله ام را به پايان برسانم و خود ادامه میدهد:" يک بار، وقتی که به دنيا می اومدند، يک بار، روزی که ازدواج می کردند و روزی که می مردند." سپس می گويد:" پس تو هم شنيدی؟ اين چيزيه که درباره ما تبتی ها می گند اما درست نيست. مثلا همين روستاييهای که ديديمشون حداقل سالی يکی دوبار حموم ميرند." نفس عميقی می کشد و ادامه می دهد: "ارتفاع چند هزار متری تبت از سطح دريا، باعث شده که مردم اين جا عرق نکنند و به همين خاطر نياز چندونی به حموم ندارند." بوی لبنيات ترشيده می پيچد در ذهنم.
.
جاده، دو شاخه می شود، يک راه به سوی کاتماندو(نپال) می رود و راه ديگر به سوی شِگر و کمپ اورست. بنا به گفته ی راهنما، صعود به اورست از راه تبت، بسيار دشوارتر از مسير کاتماندو است، از همين روی است که اغلب کوهنوردانی که قصد صعود به اورست را دارند، با وجود هزينه ی گران حدود بيست و پنج هزار دولاری از راه کاتماندو؛ آن مسير را به تبت ترجيح می دهند.
.
در روستای شِگر، در هتلی دو ستاره که معلوم نيست ستاره هايش را از کجا و به چه جهت داراست اسکان می يابم. بعد از ساعتی استراحت به سمت روستا حرکت می کنم، روستايی شامل چند خانه و چندين رستوران که اغلب بر سردرهايشان نام سی چوآن* نوشته شده است.
.
چند سگ لاغر مردنی در وسط جاده دراز کشيده اند، آثار تصادف با خودرو و آسيب شديد، به وضوح در بدن دو سگ به چشم می خورد. باد تندی می وزد و هوا را پر از گرد و خاک نموده است. ذرات معلق در هوا سبب عطسه های می شود که بار دوم، خونابه ای از بينی ام خارج می شود. اين اولين باری بود که يکی از عوارض جانبی بيماری ارتفاع دامنگيرم می شد. استفاده از قرص های گياهی چينی سبب شده بود که تا آن لحظه به بيماری ارتفاع مبتلا نگرددم.
.
به يکی از رستورانها وارد می شوم. پيرمرد چينی، به زبان مندرين خوشامد می گويد که به همان زبان پاسخش می دهم. پيرمرد، مرا به قسمت خوب و دنج رستورانش دعوت می کند. غذای سفارش می دهم، مرد چينی با سرعت غذا را تهيه می کند و به همراه ظرف بزرگ پلوی به سر ميزم می آورد و خود نيز روبرويم می نشيند و در حالی که لبخند می زند و دود سيگارش را با ولع به کام می کشد مرا سوال پيچ می کند. به هنگام غذا خوردن، نه زل زدن پيرمرد و نه سوالاتش به اندازه بوی سيگار تند و ارزان قيمت چينی اش آزارم نمی داد؛ بنابراين کتابی از کوله ام در می آورم و در حالی که غذا می خوردم خود را به کتاب خواندن مشغول می کنم و به دين وسيله از استنشاق دود سيگار پيرمرد نجات می يابم. پيرمرد چينی در صورتحسابش، قيمت دو غذای مرا دقيقا دوبرابر قيمت مندرج در منوی رستورانش حساب کرده بود و چه اصراری داشت که به هنگام بازگشت دوباره سری به آنجا بزنم.
.
به شب هنگام، پتوی بدبو و نه چندان تميز هتل را به خود می پيچم و از آن خارج می شوم. باد تندی می وزيد و سرمايش تا زير پوستم می دود، چه آسمانی دارد شِگر با آن ستاره های بسيار و پر نورش.

روز بعد
.
صبح به همراه تاشی و با استفاده از مينی بوسی به سمت بيس کمپ اورست حرکت می کنيم. اين مسير آخرين مسيری است که می توانيم از خودرو استفاده نمايم. از اينجا به بعد می بايست پياده روی نموده و از ياک يا غژگاو برای حمل وسايل و موادغذايی استفاده نمايم.
.
بر روی سنگی، نام بيس کمپ با ارتفاع 5200 متر حک شده است، در کنار سنگ، چندين پرچم عبادت به چشم می خورد. تاشی می گويد که برای ديدن بهتر قله اورست بهتر آن است که از تپه ی نسبتا بلندی بالا برويم. به دليل کمبود اکسيژن و رقيق شدن هوا، از اواسط تپه شروع به سرفه می کنم، بنابراين آهسته گام برمی دارم. در بالای تپه، پرچم های عبادت بسياری به چشم می خورد و دهها کپسول های خالی اکسيژن و روبرو، اورست قرار داشت که باشکوه تمام جلوه گری می نمود.
.
در بيس کمپ، دهها خيمه افراشته وجود داشت که هر کدام مهمانسراهای کوچک و موقتی بودند برای آنانی که قصد صعود به ارتفاعات بالاتر را داشتند. به همراه تاشی، وارد يکی از خيمه ها می شوم. دور تا دور خيمه نسبتا بزرگ، صندليهای چوبی نسبتا عريض ِيکدست وجود داشت که با چند فرش کوچک تبتی و چند پشتی مفروش شده بود. روزها از آن برای نشستن و شبها برای خوابيدن استفاده می شد. در وسط خيمه، بخاری قديمی قرار داشت که مرا به ياد مدرسه ی ابتدايم می انداخت. کف خيمه توسط موکتی که روزی قرمز رنگ بود و امروز به سياهی می زند مفروش شده بود. در دو گوشه ی خيمه، رختخواب های به رنگ سبز بسيار روشن با گلهای درشت به چشم می خورد.
.
موهای بافته ی مرد صاحب خيمه به همراه نوار قرمز رنگش، اندام تنومند و بلند بالايش از کآمبا بودنش حکايت می کرد. او از فلاکسی بزرگ، مقداری چای کره ای در پياله ای، می ريزد و آن را روی ميز روبروی من قرار می دهد. زمانی که پياله چای را بر روی ميز می نهد، نگاهم به دستان بزرگش می افتد که چرکی سياه، زير تک تک ناخنهايش خانه کرده بود و تن پوش چرکين کِرم رنگش که به سياهی می زد. مرد، با چاقوی بزرگ و تيزی، تکه ای از ران گوسفند خشک شده ای که روی ميز ديگری قرار دارد را می برد و آن را به همراه سس تند قرمز رنگی روی ميز جای می دهد. تاشی در حالی که می خندد به مرد از گياهخوار بودنم خبر می دهد و مرد، با لبخندی که بر چهره ی درشتش می نشاند، بلافاصله ران خشک شده را از روی ميزم بر می دارد.
.
مرد روستايی تبتی، مشغول پذيرايی است که همسرش به خيمه وارد می شود، زنی زيبا چهره با قامتی کوتاه و اندامی فربه .زن، در حالی که موهای شسته شده ی خيسش را شانه می زند به دستم منوی کوچک غذای می دهد. بعد از دقايقی سوپ سبزيجات خواسته ام کنار پياله چای کره ای سرد شده قرار می گيرد. مزه ی دلپذير سوپ و داغی آن درهوای سرد کمپ براستی مطبوع بود.
.
تاشی، در حالی که تکه ای از گوشت خشک شده را به نيش می کشد از مرد صاحب خيمه، کاسه و آرد جو طلب می کند، آن هم برای تهيه "سچمبا" که مخلوط آرد بو داده شده ی جو است با چای کره ای تبتی. او، کاسه به دست به سمت من می آيد تا طرز تهيه ی آن را که غذای محبوب تبتی هاست را نشانم دهد. کاسه ی نسبتا بزرگ، در بين دستان بزرگ وروستايی اش کوچک به نظر می رسيد اما او با چنان ظرافتی آرد و چای را با هم مخلوط می کند که حتی صدای تحسين مرد صاحب خيمه را هم بلند می کند.
.
به خارج از خيمه می روم. تاشی، در همان ابتدای ورودمان به بيس کمپ اورست، به دستشويی آن اشاره کرده و از دو کلمه ی " بسيار بد" استفاده نموده بود. در کمپ، تنها دو دستشويی موجود بود، يکی زنانه و ديگری مردانه، آن هم برای چندين ده نفر. در دو سه متری آن، بوی تعفنش مشامم را می آزارد. در را باز می کنم، آن چه را که می بينم را حتی در سفرهايم به کشورهای غرب و مرکز آفريقا هم شاهدش نبودم، چاله ای نسبتا بزرگ اما نه چندان عميق، انباشته از فضولات انسانی.
.
در ارتفاع پنج هزار و دويست متری از سطح دريا، هيچ نشانی از عوارض بيماری ارتفاع در من ديده نمی شود، راهنما می گويد که تنها يک شب را در بيس کمپ اورست به سر خواهيم برد و روز بعد به پياده روی چند روزه ای ادامه خواهيم داد البته بعد از مهيا کردن تمام وسايل مورد نيازمان چون مواد غذايی.
.
در بيس کمپ اورست، فحشا، مواد مخدر و قمار به طور مخفی صورت می گيرد. روسپيگری، تنها به زنان روستايی تبتی اختصاص ندارد بلکه روسپی های مرد از جمله برخی از راهنماهای چينی را نيز شامل می شود.
.



*




يکی از استانهای چين که به غذاهای تند و فلفل دارش مشهور است.
.




Thursday, August 19, 2010

شیگاتزه، شهر زنان چند شوهره

زنی اهل گياتسه ی تبت
.

سفرنامه ی زارا مجیدپور به "بام دنیا" تبت- قسمت سوم
.
٢٨ امرداد ١٣٨٩
.
شهرزادنیوز: وان لی راننده، اتومبیل را در جاده به سمت رهبانگاه یارپا می‌راند. بر روی کوهپایه‌هایی در مسیر، نردبامهایی به رنگ سفید نقاشی شده است که بنا به گفته ی تاشی، این نردبانها، خوش شانسی و موفقیت را از بالا (آسمان) به پایین (زمین) منتقل می کنند.
.
جاده آسفالته‌ی منتهی به سمت رهبانگاه به پایان می رسد واتومبیل در سراشیبی جاده ی خاکی باریک پر دست انداز کوهستانی حرکت می‌کند. بعد از دقایقی وان لی اتومبیل را در محوطه‌ای دایره شکل متوقف می‌سازد و تاشی رهبانگاه را که در بالای کوهی قرار دارد با انگشت نشان می‌دهد و می‌گوید که تا آنجا را باید پیاده‌روی کنیم. در ابتدای راه پله‌های منتهی به رهبانگاه یارپا، چند زن و مرد روستایی پرچم عبادت بسته بندی شده می‌فروشند و هر کدام اصرار می‌کند که از او بسته‌ای بخرم. در قله‌های کوههای اطراف رهبانگاه پرچم‌های چند متری به صورت افقی افراشته شده است.
.
تاشی با مرد روستایی احوالپرسی می‌کند و سپس به من می‌گوید: "این مرد تموم این پرچمهای عبادت رو از قله کوه‌ها آویزون کرده. اگه بخوای می تونی پرچم بخری و پولی به این مرد بدی تا پرچم رو بالای کوه نصب کنه."
.
مسیر رهبانگاه طولانی است اما خوشبختانه پله‌دار است که رفت و آمد را آسان می‌نماید. هر چه بالاتر می رویم، هوا سردتر می‌شود. راهب جوانی به سمت ما حرکت می‌کند، می‌خواهم عکسی از او بگیرم که مانع می‌شود و به تاشی چیزی می گوید. راهنما توضیح می‌دهد که راهب به علت پوشیدن کاپشن روی لباس مخصوص راهبانه‌اش، تمایل ندارد از او عکسی گرفته شود. بنا به گفته‌ی راهب، پوشیدن کاپشن روی لباس راهبانه بر خلاف مقررات است. او در حالی که لبخند می‌زند راهب نوجوانی که چند پله با ما فاصله دارد را نشانم می‌دهد و می‌گوید: "عکس."
.
در رهبانگاه یارپا نه از بلیط ورودی خبری است نه از ممنوعیت عکس گرفتن. ارتفاع زیاد این رهبانگاه و پر دست انداز بودن جاده منتهی به آن شاید از عواملی باشد که توریست‌های بسیاری را از رفتن به این رهبانگاه باز می‌دارد. در رهبانگاه، غارهای کوچک و بزرگ بسیاری وجود دارد که نزد تبتی‌ها از تقدس برخوردارند. معروفترین پادشاه تبتی، گامپو، و بسیاری از لاماهای معروف برای مراقبه به این مکان می آمدند. در غارهایی که افراد معروف در آن به مراقبه می پرداختند، مجسمه یا عکس‌های قاب گرفته شان قرار داده شده اند.
....
در داخل یکی از غارها که خود از زیبایی طبیعی چشمگیری برخوردار است، چند مجسمه ی کوچک به چشم می خورد. راهبی به دایره های کوچک سفید رنگ که بر کف زمین نقش بسته و از درب غار شروع و به غار کوچکتری در داخل غار اصلی ختم می‌شود اشاره می‌کند و سپس درباره آن توضیح می‌دهد. بنا به گفته‌ی راهب، در دوران نسبتا طولانی، لامای در غار کوچکتر به مراقبه می‌نشست و هر روز بزی شیرده به سوی او می‌رفت و او از شیر بز تغذیه می کرد. وقتی وارد غار کوچکتر می‌شوم عکس قاب گرفته لاما را مشاهده می‌کنم، غار فقط به اندازه نشستن یک نفر آن هم به صورت مراقبه فضا دارد.
.
راهنما تنها ساعاتی همراهم بود و من بیشتر اوقات را به تنهایی در بازارها و خیابانهای شهرها و روستاهای تبت به سر می‌بردم. با توجه به نا آشنایی من به زبان تبتی و ندانستن زبان انگلیسی توسط اغلب تبتی‌ها، به خصوص در شهرهای کوچک و روستاها، یگانه زبانی که می‌توانستم با مردم آن سرزمین ارتباط برقرار نمایم زبان چینی (مندرین) بود. در چین دانش آموزان قوم‌های مختلف در کنار آموزش و آموختن زبان مادری می بایست زبان مندرین که زبان رسمی کشور چین است را نیز بیاموزند. از همین روی می‌توانستم با جوانان و میانسالان تبتی گفتگو نمایم. به کمک تاشی، چند جمله تبتی نیز آموختم که بهترین جمله در میان آنها "تآشی دِلگ" بود که کسی به خصوص پیران تبتی، سلامم را بی پاسخ و بی لبخند نمی‌گذاشتند.
.
پیرزنی ریز نقش با موهای بلند خاکستری رنگش از پله های قسمتی از ساختمان رهبانگاه با زحمت بسیار پایین می آید، از کنارم که می‌گذرد سلامش می‌دهم؛ می‌ایستد و به من نگاه می‌کند و بر لب های نازکش که در بین آنها از دندان خبری نیست لبخند دلنشینی می‌نشاند و این آغازی می‌گردد برای یک گفتگوی چند دقیقه ای.
.
به همراه پیرزن، عروسش و تاشی به سمت قسمت دیگری از رهبانگاه حرکت می‌کنیم. چند پله ورودیه را پشت سر گذاشته و پای به درون رهبانگاه می‌گذارم که با منظره فوق العاده زیبایی روبرو می‌شوم. در رهبانگاه به سوی قله‌ی کوه‌ها باز می‌شد، گویی در این نقطه زمین به پایان می رسید و آسمان آغاز می شد. بوی عودها و پیه سوزهای داخل معبد و حضور مجسمه های بزرگ بودا از یک سو و در چوبی قدیمی که انگار به انتهای زمین و ابتدای آسمان باز می‌شد از سوی دیگر، فضای معبد را غیر قابل وصف می‌ساخت. بی دلیل نبود که لاماها این مکان را برای مراقبه برمی‌گزیدند.
.
در داخل معبد عروسِ پیرزن از پلاستیک کره نذری همراهش، قاشقی بر می دارد و به داخل چراغ پیه سوزی می‌اندازد و این کار را چند باری تکرار می کند. پیرزن کاداکی که به همراه آورده است را به تاشی‌می‌دهد و از او می‌خواهد که آن را به سوی مجسمه‌ی بودا بیندازد. چند لحظه بعد کاداک پیشکشی پروازکنان بر شانه ی مجسمه می‌نشیند.
.
پیرزن تبتی که مرا مشغول یاداشت‌برداری می‌بیند، از تاشی می خواهد که حرف‌هایش را برای من ترجمه نماید و چنین می‌گوید: "در زمان انقلاب فرهنگی من به این رهبانگاه اومدم اما هیچ خبری از مجسمه های قدیمی و با ارزش معبد نبود. در معبد تنها یک سر بزرگ بودا بود. من تا آخر انقلاب فرهنگی اینجا نیومدم." سپس به مجسمه‌ها اشاره می‌کند و اضافه می کند: "این مجسمه ها رو بعد از انقلاب فرهنگی به این معبد آوردند. در اون زمان حتی قسمتی از رهبانگاه رو هم کاملا خراب کردند." در هنگام خروج از رهبانگاه، تاشی، خرابه ی نسبتا بزرگی را نشانم داد که زمانی قسمتی از رهبانگاه یارپا بود که طبق گفته ی پیرزن در زمان انقلاب فرهنگی کاملا تخریب شده بود.
..
روز بعد
..
به سمت دریاچه یامدروک حرکت می‌کنیم. در کوهپایه برخی از کوههای در مسیرمان شن‌های زیادی دیده می شد، شن‌های زرد رنگی که یادآور بیابان بود. در دو طرف جاده هزاران نهال کاشته شده است، حضور سبز نهال‌ها تا کیلومترها ادامه می یافت، بی گمان چند سال دیگر، این جاده یکی از جاده های سبز و زیبای تبت خواهد بود. نمی‌توان از کنار مزارع کانولای تبت با گلهای زرد رنگ زیبا و آسمان آبی با ابرهای سفیدش به آسانی گذشت.
.
در نزدیکی چند خانه روستایی، تاشی می‌گوید که اتومبیل به زودی در جاده ی کوهستانی که چندین ساعت به طول خواهد انجامید به پیش خواهد رفت. می‌دانستم که پیچ در پیچ بودن جاده کوهستانی، معده‌ام را به آشوب خواهد کشید بنابراین از او می‌خواهم که اتومبیل را متوقف سازد تا با استفاده از قرصی از آشوب جلوگیری نمایم. همچنین از کرم ضد آفتاب استفاده می‌کنم، اگر چه کِرم ضد آفتاب را به طور مرتب تجدید می کنم اما آفتاب سوزان تبت، پوست صورتم را هر روز بیشتر از روز قبل می‌سوزاند.
.
برای عکس گرفتن از اتومبیل خارج می‌شوم که پسرخردسال روستایی بسیار زیبای به سمتم می‌دود و چند بار کلمه‌ی "پول" را تکرار می‌کند و دستش را نیز پیش می آورد. به جای پول، تنها بسته‌ی چیپسی که به همراه دارم را به او می‌دهم و از او می‌خواهم که آن را با دو دختر کوچک که در چند قدمی او ایستاده اند و با حجب و حیای بسیار به من و پسرک نگاه می‌کنند شریک شود و کلمه شریک را چند بار تکرار می‌کنم اما پسرک به محض دریافت چیپس به گوشه‌ای می‌رود و به تنهایی شروع به خوردن چیپس می کند. تاشی، در حالی که لبخند می زند و به پسرک که مشت مشت چیس را با ولع در دهان کوچکش جای می‌دهد نگاه می‌کند می‌گوید: "اینجا، پسربودن بهتر از دختر بودنه." بعد از دقایقی به سمت دریاچه حرکت می‌کنیم راهی طولانی و خسته کننده.
.
دریاچه‌ی یامدرک، یکی از سه دریاچه ی مقدس در تبت محسوب می شود و هر ساله زائران تبتی بسیاری برای زیارت به این دریاچه می آیند. آب دریاچه در قسمتی کاملا آبی رنگ و در قسمتی سبز رنگ است، بی جهت نیست که این دریاچه را دریاچه‌ی یشم سبز می نامند. در کنار دریاچه، زن و مرد روستایی، در کنار دو غژگاو یا یاک ایستاده اند. یاک در مناطق معدودی از جهان چون هیمالیا (تبت و نپال) افغانستان و مغولستان وجود دارند. یاک در فرهنگ تبتی ها از جایگاه مهمی برخوردار است. در طول مسافرتم در تبت، شاهد آن بودم که بر سر در بسیاری از خانه‌های روستایی؛ جمجمعه یاکی نصب شده بود. از تاشی درباره آنها سوال نمودم و او توضیح داد که هر خانواده روستایی، یاک مقدسی دارند که هیچ گاه گوشت آن را نمی‌خورند بلکه گوشت را به لاشخورها می خورانند (مثل دفن آسمانی مردگان در تبت) و سپس جمجمه حیوان را به نشانه خوش شانسی بر سر در خانه هایشان می آویزند و از استخوانها نیز زیور آلاتی تهیه می کنند.
.
به سمت یاک‌ها می روم، مرد تبتی به زبان انگلیسی می‌گوید: "عکس، بیست یوان- حدود سه دلار-." البته این قیمت تنها شامل عکس گرفتن نبود بلکه سوار شدن بر یاک را نیز شامل می‌شد. بی توجه به گفته اش به سر یاک دست می کشم و به مندرین می‌پرسم که برای عکس گرفتن چقدر باید پول بپردازم؟ مرد تبتی اندکی مکث می‌کند و سپس پاسخ می‌دهد: "ده یوان." دختر چینی که ظاهرا مشغول تماشای دریاچه است اما به مکالمه ما گوش می‌دهد پنج انگشت دستش را به گونه‌ای که می‌خواهد سایبان صورتش کند به من نشان می‌دهد و لبخند می زند. پنج یوان به مرد می‌دهم و او در حالی که زیر لب غر می‌زند با دست بر روی زین یاک می‌زند. در گوشه ای دیگر چند زن روستایی هر کدام در کنار چند سگ سیاه تبتی ایستاده‌اند، هر یک از سگ‌ها حلقه پارچه‌ای قرمز رنگی به دور گردن دارد. زنان برای عکس گرفتن ازسگهایشان ده یوان طلب می‌کنند.
.
بعد از دقایقی به سمت قصبه‌ی گیاتسه حرکت می کنیم و در خانه ی یکی از ساکنان گیاتسه ناهار می خوریم. قلعه ی بسیار زیبایی که در بالای کوهی خودنمایی می کند اولین چیزی است که توجه ام را به خود جلب می نماید. قلعه ای که در زمان جنگ بریتانیائیها با تبتی‌ها، توسط سربازان بریتانیایی تخریب شد و چند سال بعد مرمت گشت. در دروان انقلاب فرهنگی در چین، این قلعه نیز چون دیگر نقاط تاریخی کشور از گزند انقلاب مصون نماند.
.
بعد از قرار دادن وسایلم در هتل، به همراه تاشی به سمت رهبانگاه پالچو حرکت می کنم. رهبانگاهی که تا قبل از انقلاب چین، محل زندگی بیش از هزار راهب بود و امروز تنها حدود سی و هفت راهب در آن به سر می برند. در خارج از رهبانگاه، زائران روستایی در گوشه دیواری بساط چای کره‌ای، چای محبوب تبتی‌ها را به راه انداخته اند. برای عکس گرفتن از زوج کهنسالی از آنان اجازه می‌گیرم که با خوشحالی می‌پذیرند. مشغول عکس گرفتن می‌باشم که پیرزن لبخند زنان پیاله‌ی چای کره‌ای که مخلوطی از چای سیاه، کره یاک و نمک می‌باشد را به سمت من بر روی زمین می‌گذارد، می‌خواهم با کلمه‌ای تشکرآمیز از نوشیدن چای صرفنظر کنم که تاشی می گوید:" چای رو برای تو ریخته؛ اگر نخوری به اونها بی احترامی کردی."
.
چربی چای کره‌ای تبتی بدجوری توی ذوق می‌زند، پیاله‌ی چای را برمی‌دارم در حالی که پیرزن و شوهرش با لبخند نگاهم می‌کنند. جرعه اول را می‌نوشم و از زوج کهنسال تشکر می‌کنم و با خود می‌اندیشم که هر چه زودتر پیاله چای را در دو جرعه خالی کنم. بعد از خالی کردن پیاله و گذاشتن آن بر زمین، بلافاصله پیرزن از فلاکس همراهش، پیاله‌ی چای مرا دوباره پر می کند و من می مانم که با این پیاله ی چای دوم چه کنم؟
.
در بالای در اصلی رهبانگاه دهها مگس پرواز می کنند و چندین سگ لاغر مردنی در اطراف می‌پلکند. داخل رهبانگاه به دلیل قطع برق بسیارتاریک است و ما به کمک شعله ی چراغهای پیه سوزهای کوچک آهسته در رهبانگاه حرکت می‌کنیم. تاشی از هزار بودای نقاشی شده روی دیوار و مجسمه های زیبای رهبانگاه سخن می‌گوید. دقایقی بعد برق جریان می‌یابد و این بار با دقت به مجسمه ها و نقاشی ها نگاه می کنم و در این میان چشمم به دوربین بالای سر در رهبانگاه می افتد.
.
بعد از دقایقی به سمت ساختمان دیگر که برج هرمی با طرح زیبای تبتی است به راه می افتیم. نمای خارجی آن به راستی زیباست اما داخل ساختمان به علت عدم ترمیم درب و داغان است. بر روی دیوارها نقاشی های زیبای نقش بسته است اما پله های تنگ وتاریک و درب و داغان، بالا رفتن از ساختمان را بسیار مشکل می کند. بالاخره نفس نفس زنان به پشت بام ساختمان می رسیم، پشت بام از یک سو به قلعه مشرف بود و از سوی دیگر به مزارع جو. بنا به گفته ی تاشی، بهترین محصول جو در این قصبه به وجود می آید.
.
در راه بازگشت به هتل تاشی می گوید که از امشب تا زمانی که به شهر شیگاتزه، دومین شهر بزرگ تبت، بازگردیم کیفیت هتل و مکانهای اسکانم بسیار بد خواهد بود. قرار است که فردا برای گرفتن جواز عبور به کمپ اورست به سمت شیگاتزه حرکت کنیم، اما این توقف کوتاه خواهد بود و تنها بعد از بازگشت از کمپ، دو روزی را در آن شهر به سر خواهم برد. از تاشی می پرسم که شیگاتزه به چه چیز معروف است؟ و او در حالی که می خندد پاسخم می دهد:" به زنهاش، در شیگاتزه زن ها چند شوهره اند." و سپس می افزاید:" اگر به عنوان مثال در خانواده ای سه پسر وجود داشته باشه و پسر اول خانواده با زنی ازدواج کنه، اون زن فقط یک شوهر نخواهد داشت بلکه دو برادر دیگه هم شوهرهای زن خواهند بود، به عبارت دیگه، یک زن همسر سه برادرمیشه."
.
بنا به گفته‌ی راهنما، شیگاتزه‌ایها بر این باورند که ازدواج چند برادر با یک زن از تقسیم کردن ثروت خانواده بین پسرها- و زنان و کودکان آنان- جلوگیری می کند و به این وسیله دارایی در خانواده باقی می ماند. پول حاصل از کار و فعالیت برادرها به یک خانواده آورده می شود، آن هم با حضور تنها یک زن. معمولا برادر بزرگتر با کمک زن از مزرعه و یا گله نگاهداری می‌نماید و برادران کوچکتر به شهرهای دیگر رفته و در آنجا به کاری مشغول می شوند و هر از چندی به خانه و همسر مشترکشان سرکشی می کنند.
.
به هتل بازمی‌گردم، دستشویی اتاق غیرقابل استفاده است. اتاق را عوض می کنم، اما در اتاق دیگر نیز از آب گرم خبری نیست. با پذیرش هتل تماس می گیرم و از نبود آب گرم گله می کنم. می‌گوید: " بیست دقیقه تا نیم ساعت دوش را باز بذار تا آب گرم داشته باشی." همین کار را می کنم اما بعد از نیم ساعت آب دوش لحظه ای داغ و سوزان است و لحظه ای دیگر کاملا سرد. موکت کف اتاق کثیف است و پتو به شدت بد بو، بر روی ملحفه متکا، جای لک خون دیده می‌شود. شب‌های دیگر وقتی در مکانهای بسیار کثیفتر اسکان می یابم؛ گویا فراموش می کنم اتاق آن شب در هتل، چقدر برایم آزار دهنده بود.
.
بی صبرانه منتظر غروب خورشید و تاریک شدن آسمانم. بالاخره هوا تاریک می شود، پنجره بزرگ اتاق را باز می کنم و چراغ را خاموش. باد سرد به گونه هایم می خورد و من بی توجه به سردی هوا، ساعتی غرق زیبایی آسمان می شوم. زیبایی آسمانی که آن شب مرا ساعتی پای پنجره نگاه داشت، در مقایسه با آسمان شبهای بعد براستی چندان زیبا نبود
.
..
ادامه دارد


...

Saturday, July 24, 2010

مردگان تبت

چرخ عبادت در دست راست زائران تبتی و تسبيح در دست چپشان
.
.
سفرنامه زارا مجيدپور به تبت- قسمت دوم
.
.
٢ امرداد ١٣٨٩
....
شهرزاد نیوز: به همراه تاشی، به سمت خيابان باخور، قديمی ترين خيابان شهر لهاسا، حرکت می کنم. حضور نظاميان از همان بدو ورود به خيابان جلب توجه می کند. عده ای سرباز در گروههای کوچک در دوطرف خيابان ايستاده اند و چند سرباز ديگر هم در پشت بام چند ساختمان مراقب اوضاع می باشند. در باخور صدها زائر زن و مرد با لباسهای سنتی تبتی به چشم می خورند. آنان با دست راست چرخی که به چرخ عبادت معروف است را از چپ به راست دايره وار می چرخانند و با دست چپ تسبيح نسبتا بلندی را حمل می کنند و شش کلمه ی اُم؛ مآ؛ نی ی؛ پ اِ؛ م اِ؛ هُوم؛ را که نزد تبتی ها بسيار مقدس است، زير لب نجوا می کنند.
...
در شلوغی خيابان چند زائر بی هيچ مزاحمتی از طرف عابران به سوی معبد جوخانگ سجده می کنند و برخی از مردم به هنگام عبور از کنارشان پولی به آنان می دهند. در ميان زائران سجده کننده، گاه کودکانی نيز به چشم می خورند. پسر بچه ای، بعد از بالا بردن دستهايش، روی شکم می خوابد و پيشانيش را به خاک می مالد. سپس بر می گردد و به دوستش که در دو قدمی اوست نگاهی می اندازد و با لبخند شيطنت آميزی که بر لبانش نقش بسته به زبان تبتی چيزی می گويد. تاشی که متوجه پسرک است می گويد:"اين دو تا بچه با هم مسابقه گذاشتند تا سه بار دور معبد بچرخند. پول بيشتر مال کسيه که اين سه دور رو زودتر تموم کنه."
...ئئئ........
خيابان باخور را "پنجره تبت" می نامند. در دوطرف خيابان علاوه بر مغازه های کوچک و بزرگ، گاريهایی نيز وجود دارد که در آنها از سکه های قديمی شده تبتی تا چرخ عبادت، از مجسمه های برنجی بودا تا دستبند به فروش می رسد. علاوه بر تبتی ها عده ای از اقوام ديگر چين نيز در اینجا حضور چشمگيری دارند.
..
در گوشه ای از ديوار معبد دهها زن و مرد تبتی مشغول عبادت می باشند. اغلب آنان زير اندازی با خود آورده اند و در کنار يکديگر بر زمين پهن کرده اند. از تاشی می پرسم هر زائر چند بار به سوی معبد سجده می کند؟ و او پاسخم می دهد:"روزانه سه هزار بار!"
...
در قسمتی از پشت بام معبد عده ای کارگر،عمدتا زن، در دو رديف هشت نه نفری مشغول تعمير پشت بام هستند. کارگران رديف اول همزمان با هم حرکت می کنند و با صدای بلند آواز مذهبی می خوانند، بعد از دقايقی رديف اول جايش را به کارگران رديف دوم می سپارد و دوباره صدای آواز آنان در تمام خيابان باخور می پيچد.
...
بعد از خريد بليط وروديه، پا به داخل معبد جوخانگ می گذارم. اين ساختمان در قرن هفتم، به دستور پادشاهی به نام گامپو و به دليل ازدواجش با شاهزاده خانم چينی به نام"وِن چنگ" ساخته شد. گامپو دارای چندين همسر بود که مهمترين آنان ون چينگ، و"بهريکوتی" شاهزاده ی نپالی بودند. هر دو ملکه ی غير تبتی، بودايی بوده و از همين روی در ترويج و توسعه مذهب بودايی در این سرزمين نقش بسيار مهمی ايفا کرده اند.
.
بر روی ديوارهای معبد نقاشی های چند صد ساله ای به چشم می خورد که در برابر گزند زمان به خوبی دوام آورده اند. بنا به گفته ی تاشی، هنرمندان علاوه بر رنگهای طبيعی از فلزاتی چون طلا و نقره نيز برای نقاشی استفاده می کردند. داخل معبد چندان روشن نيست، وجود چراغهای بزرگ پيه سوز، عطر عودها و مجسمه های بودا در کنار ديگر مجسمه های دور تا دور ديوار داخلی معبد، فضای خاصی ايجاد نموده است.
.
در جلوی برخی مجسمه ها، ظرف نسبتا بزرگی وجود دارد که زائران اسکناسهای اهدايی خود را در آن می اندازند. برخی از آنان اسکناس ده يا پنج يوانی را به درون ظرف انداخته و سپس اسکناس يک يوانی را بعنوان پول تبرک شده از درون ظرف بر می دارند و با خود می برند. در ميان اسکناسهای چينی، دلار آمريکا، ين ژاپن و واحدهای پولی کشورهای ديگر نيز ديده می شود.
....
در بين صدها مجسمه فلزی بسيار قديمی معبد، مجسمه ی بودايی که شاهزاده خانم چينی وِن چنگ، به همراه جهيزيه اش به تبت آورده، دارای اهميت بيشتری است. در جلوی مجسمه مردم زيادی دعا می کنند و علاوه بر پول، ميوه ، برنج و گُل نیز اهدا می کنند. کتابهای دعا با قدمتی چند صد ساله، بدون هيچ گونه محافظی، در قفسه ها قرار داده شده است. ورق های اين کتابها از کاغذ تبتی تهيه شده که سبک اما بسيار مقاوم است. تمام دعای اين کتابها با طلا نوشته شده است. در دوران انقلاب فرهنگی، بسياری از کتابهای دعا در آتش سوزانده شد و بسياری از اشيا و مجسمه های عتيقه ی معبد نيز شکسته يا به غارت برده شد.
.
در داخل معبد دو دختر چينی راهنما برای اعضای گروهشان چنان با صدای بلند توضيح می دادند که شنيدن صدای تاشی، که به آرامی سخن می گفت آسان نبود. علاوه بر تاشی، دو راهنمايی تبتی ديگر نيز چون او آرام سخن می گفتند، صدای بلند راهنماهای چينی، سکوت و آرامش معبد را در هم شکسته بود. مجسمه های طلايی پشت بام معبد زير نور خورشيد می درخشيدند. از آن جا می توانستی علاوه بر زائران خيابان باخور، قصر پوتالا را نيز در دوردست مشاهده کنی.
.
تاشی با شتاب قدم بر می دارد و دائم به ساعتش نگاه می کند."بايد زود بريم قصر پوتالا، وگرنه وقتمون می گذره." علت شتابش را از او جويا می شوم و او پاسخ می دهد:"بليط ما برای ساعت يک و نيمه و ما فقط يک ساعت می تونيم در قصر باشيم."
.
بعد از ورود به قصر پوتالا، ماموری از من می خواهد که کوله پشتی ام را روی نوار دستگاه امنيتی ايکس - ری قرار دهم. سپس می گوید که کوله را باز کنم. پس از این که دست در آن می برد و کِرم ضد آفتاب و بطری آب را از آن خارج می کند، اجازه ی ورود داده می شود. برخلاف معبد جوخانگ که در هر گوشه ای از آن راهبی ديده می شد، راهبان پوتالا چندان به چشم نمی آيند که دليل آن هم تعداد بسيار کم آنهاست.
.
بنا به گفته ی راهنما، در گذشته حدود دو هزار راهب در پوتالا به سر می بردند که امروزه تنها به پانزده راهب کاهش يافته است. در لهاسا، پوتالا، مرتفع ترين قصر قديمی جهان، چون نگينی می درخشد. پوتالا در اصل به دستور پادشاه گامپو ساخته شد، اما بر اثر آتش سوزی در جنگ ويران گشت. در قرن هفدهم دالای لامای پنجم دستور ساخت مجدد آن را داد. اين قصر سيزده طبقه ی هزار اتاقه، صدها سال مرکز فرمانروايی دالای لاماها بوده است.
.
بوديسمی که در تبت رواج دارد را "لامائيسم" نيز می نامند و بالاترين رهبر مذهبی آنان" دالای لاما" خوانده می شود که به معنی اقيانوس خِرد است. در قصر پوتالا مجسمه ی سيزده دلای لاما قرار دارد. در ميان چهارده دالای لاما، دالای لامای پنجم، قدرتمندترين رهبر مذهبی وسياسی بوده است. در پوتالا يکی از مجسمه های او در کنار و هم رديف مجسمه بودا قرار داده شده است که همين مساله از اهميت او حکايت می کند. دالای لامای چهاردهم، که "تنزين گياتسو" نام دارد، بعد از سرکوب قيام در تبت در سال 1959 به هند گريخت و در آن جا دولت در تبعيد تبت را بنيان گذاشت.
.
سقف های چوبی قصر با رنگهای مختلف و سمبل های متفاوت مزين شده و ديوارها با نقاشی هایی که حکايت گر تاريخ کهنی است آراسته گشته است. هزاران مجسمه ی طلايی، نقره ای و برنجی بر زيبایی قصر افزوده است. در پوتالا مقبره ی هشت دلای لامای وجود دارد که در ساخت آنها از فلزات گرانبها و سنگهای قيمتی استفاده شده است. در ساخت مقبره دالای لامای پنجم، سه هزار و هفتصد و بيست و هفت کيلو طلا و بيش از هجده هزار قطعه سنگهای قيمتی و مرواريد به کار رفته است.
.
در راه بازگشت از قصر، تاشی توضيح می دهد که مراسم تدفين مردگان تبت، بنا به سن و سال مرده و طبقه اجتماعي اش متفاوت است. والاترين مراسم تدفين در نزد تبتی ها از آن دالای لاماها و بنجی لاماهاست که مهمترين افراد مذهبی در تبت شمرده می شوند. بعد از مرگ دالای لاما يا بنجی لاما، راهب ها ابتدا برای او دعا و نيايش می کنند، سپس جسد را با نمک شسته و ناخن ها و موی او را کوتاه می کنند. بدن مرده را به گِل و موادی مخصوص آغشته ساخته و سپس آن را در مقبره ی اتاق مانندی به حالت مراقبه قرار می دهند. در آن جا علاوه بر جسد، ميز کار، کتاب مقدس بوداييان و اشيای ديگر نيز قرار داده می شود.
.
روش ديگر سوزاندن جسد است. راهنما اضافه می کند که بعد از مرگ راهبان والامقام، بدن آنان سوزانده و در مقبره ای کوچک نگاهداری می شود. "تدفين آسمانی" متداول ترين طريق برای مردگان تبتی است. اين مراسم به دو صورت انجام می پذيرد. در نحوه اول که بيشتر از روش دوم متداول است، خانواده فرد درگذشته مراسم دعا را به جا می آورند، سپس جسد توسط مرد ميانسالی به مکان تدفين منتقل می گردد و در آن جا به مردی که به زبان تبتی" تُوم دِن" ناميده می شود، سپرده می شود.
.
تاشی می افزايد که هر مرد ميانسال تبتی می بايد در طول عمرش حدالقل سه بار به توم دِن، برای انتقال جسد به مکان تدفين کمک نمايد که البته اين کمک تنها شامل حمل جسد است و نه بيشتر. تُوم دِن ابتدا استخوانهای دست و پای مرده را می شکند، گوشت را از استخوان جدا می نمايد و سپس استخوان جسد را روی سنگ مخصوص قرار داده و با استفاده از تبر و چکش آن را خرد می نمايد. خرد شده ی استخوان، با مغز، خون و هم چنين آرد جو مخلوط شده و به لاشخورها خورانده می شود و بعد از آن گوشت و ديگر اعضای داخلی مرده خوراک پرندگان می گردد.
.
در نحوه دوم، بعد از بستن دست و پای مرده از پشت، جسد در فضای باز رها می شود و لاشخورها با خوردن گوشت تنها اسکلت را باقی می گذارند. تُوم دِن استخوان را خرد کرده و با آرد جو و مغز مخلوط کرده و در دسترس لاشخورها قرار می دهد. در صورتی که استخوان خرد شده با ديگر مواد ذکر شده مخلوط نگردد، لاشخورها تمايلی به خوردن آن نخواهند داشت.
.
بنا به گفته ی تاشی، دون ترين روش "تدفين آبی" است که مخصوص کودکان زير هشت سال است. در اين صورت، جسد کودک توسط توم دِن قطعه قطعه شده و به رودخانه انداخته می شود تا خوراک ماهيان شود. در هنگام توضيح تاشی درباره تدفين آبی، دائم چهره مشتری مو بلوند رستوران در ذهنم نقش بسته بود که در بی خبری، چه با اشتها ماهی می خورد
.
..
...
(... ادامه دارد)
.
.

Wednesday, July 14, 2010

سفر به سرزمين خدايان

زائر بودايی تبتی در حال سجده به سوی معبد جوخانگ
.

سفرنامه ی زارا مجيدپور به "بام دنيا" تبت - قسمت اول
.
٢٣ تیر ١٣٨٩
.
شهرزادنیوز: درباره ی بيماری ارتفاع مطالبی خوانده بودم اما تصورم بر اين بود که زندگی در شهر ژوهانسبورگ با ارتفاع بيش از هزار و هفتصد متر بالاتر از سطح دريا، سبب خواهد شد که در سفرم به تبت با مشکل چندانی روبرو نشوم. اما بازگشت سه تن از دوستانم از تبت و حکايت های آنان از بيماريشان سبب شد که جهت حل اين مشکل چاره ای بينديشم.
.
به خصوص که آنها تنها به شهر لهاسا با ارتفاع حدود سه هزار و پانصد متر قناعت کرده بودند، در صورتی که سفر من قرار بود طولانی تر باشد و تا ارتفاع حدود شش هزار متری ادامه یابد. با مراجعه به يک داروخانه سنتی چينی و بيان مشکل، دکتر داروساز دو بسته کپسول مختلف را نشانم داد و توضيح داد که يکی برای مقابله با ارتفاع و ديگری برای سردرد موثر است. اولی را می بايست چند روز قبل از سفر استفاده می کردم و دومی را بعد از رسيدن به فرودگاه.
.
هواپيما در فرودگاه شهر لهاسای تبت، فرودگاهی که تا سال 1994 مرتفع ترين فرودگاه جهان محسوب می شد، بر زمين نشست. در گذر از فرودگاه به سمت در خروجی، دايم گفته ی دوستم به ياد می آيد:" تا پامو از فرودگاه گذاشتم بيرون، سردردم شروع شد و تا هتل برسيم هی شديدتر شد. اگه قرص ضد سردرد و کپسول اکسيژن در هتل نبود از سردرد می مردم!"
.
از در خروجی فرودگاه خارج می شوم، چند لحظه تامل می کنم. هوای پاک لهاسا را با نفسی عميق به ريه هايم می کشم. از سردرد و تهوع خبری نیست. "پس داروها اثر کرده" با اين فکر خوشی زير پوستم می دود.
.
مرد تبتی راهنما، کاغذی که نامم در آن نوشته شده را در دست دارد. وقتی به سمتش می روم لبخند می زند و به زبان انگليسی احوالپرسی می کند و خود را تاشی معرفی می نمايد. سپس "کاداک"، شال سفيد بلند تبتی، را بر گردنم می آويزد و می گويد: "به تبت خوش آمدی." پوست قهوه ای رنگ آفتاب سوخته، چشم های کشيده، گونه های استخوانی و اندام تنومند مرد تبتی، چهره سرخ پوستان آمريکای لاتين را برايم تداعی می کند. تاشی اتومبيل لندکروزی را نشانم می دهد. راننده، مرد چينی بلند قامتی است که بدون هيچ کلامی نگاهم می کند. می فهمم که انگليسی نمی داند پس به زبان چينی (مندرين) سلامش می دهم و از او نامش را می پرسم. لبخندی بر چهره اش می نشيند و پاسخم می دهد و بلافاصله در اتومبيل را برايم باز می کند.
.
دقايقی بعد از ترک فرودگاه، به درخواست تاشی، راننده که وان لی نام دارد اتومبيل را جلوی مغازه کوچکی متوقف می سازد. راهنما به مغازه می رود و کارتون نسبتا بزرگی حاوی بطريهای آب معدنی خريداری نموده و پشت ماشين قرار می دهد. او يک بطری را از جعبه خارج می کند و به دستم می دهد. "آب و هوای تبت خيلی خشکه، تا اونجا که می تونی بايد آب بخوری." از فردای آن روز، هر روز دوبطری در صندلی عقب وجود داشت.
......
اتومبيل در جاده باريک کوهستانی پيش می رود. در کناره جاده حرکات دو مرد جوان توجه ام را جلب می نمايد. آنان با هر قدمی که به جلو بر می داشتند کف دستهاشان را که با چوب مسطح بزرگتر از اندازه دست که توسط بندی به پشت دستشان متصل بود را به هم جفت می کردند و بسان زمانی که عبادت می کنند، دست ها را بالای سر می بردند، بعد سمت قلب و سپس به سوی زمين. در نهايت بر روی شکم دراز کشيده و پيشانی به خاک می ساييدند.
.
تاشی در حالی که به آنها اشاره می کند می گويد:"اينها زائرند و معمولا مقصدشون معبد جوخانگه که مقدس ترين معبد تبته. خيلی از اينها از محل زندگيشون تا معبد که چند صد کيلومتره رو همين جوری سجده می کنن و پيش می رن. فردا خيلی از اين زائرها رو در اطراف معبد می بينی." تاشی می افزايد که در هر حرکت زائرها به هنگام عبادت، نشانه و سمبلی وجود دارد و از سه گوهر "بودا، دارما و سانگا" برايم سخن می گويد. در زبان تبتی، لهاسا به معنی زمين مقدس يا سرزمين خدايان می باشد.
.
بر روی پشت بام خانه های سنتی تبتی با معماری منحصر به فردشان، پرچم هایی در اهتزازند. اين پرچم ها که به پرچم عبادت معروف اند، پنج رنگ را شامل می شوند که از چپ به راست آبی، سمبل آسمان و صلح؛ سفيد، سمبل هوا، ابر و باد؛ قرمز، سمبل آتش؛ سبز، سمبل آب و زرد، سمبل زمين، می باشد. روی تک تک آنها نوشته هایی به خط تبتی و عکسهایی، از جمله عکس بودا، نقش بسته است.
.
بنا به گفته ی تاشی، تبتی ها بر اين باورند که به اهتزاز در آمدن پرچم عبادت سبب می شود که حسن نيت، مهر و محبت در فضا پراکنده گردد. آنان در سال نو پرچم های قديمی را با پرچم های جديد تعويض می کنند. اين کار معمولا در روز يکشنبه صورت می پذيرد.
.
در سمت راست جاده مزارع جو و گلهای زرد خوشرنگ کانولا به چشم می خورند. جو، به خصوص به صورت آرد شده، در غذاهای تبتی از اهميت و محبوبيت ويژه ای برخوردار است.
.
به خواست تاشی، وان لی اتومبيل را در جايی متوقف می نمايد و سپس از من می خواهد که همراه او به سمت ديگر جاده حرکت کنم. در آن سوی جاده، چندين دستفروش تبتی روی زمين بساطشان را پهن کرده اند. تاشی در حالی که با شتاب از کنار دستفروشان می گذرد می گويد:" اکثر اين وسايل تبتی نيستند و از شهرهای مختلف چين به تبت آورده شدند." سپس می افزايد:" اغلب اين وسايل قلابيند."
.
بر سینه ی کوه نسبتا بلندی، تنديس بودا کنده کاری شده و درسمت چپ آن، تصاوير مذهبی ديگری نقاشی شده اند. همه جا می توان توده های روی هم انباشته شده کاداک های سفيد رنگ پيشکش شده زائران را مشاهده نمود. مکان مسقف کوچکی برای چراغ های پيه سوز و عودهای معطر تعبيه شده اند و پرچم های عبادت نيز به صورت افقی در اهتزازند.
.
بعد از رسيدن به هتل، تاشی می گويد که بهتر است امروز را استراحت کنم تا به ارتفاع عادت کنم. قرارمان اين است که فردا از معبد جوخانگ و قصر پوتالا که محل زندگی چندين دالای لاما بوده، ديدار نمايم. بعد از کمی استراحت از هتل خارج می شوم و به سمت خيابان نزديک محل اقامتم حرکت می کنم.
.
در يک سوی خيابان چندين رستوران و ميخانه به چشم می خورند و در سوی ديگر چندين زن دستفروش بساط کرده اند. نمی دانم چرا در هوای پاک لهاسا، برخی از زنان عابر و دستفروش ماسک به چهره دارند. به بهانه ی ديدن بساط زنی، از او در باره ماسک روی صورتش سئوال می کنم و او به خورشيد اشاره می کند. تاثير آفتاب سوزان و هوای خشک تبت را به وضوح می توان بر روی گونه های آفتاب سوخته و خشک زنان و به خصوص کودکان مشاهده نمود
.
در دو طرف خيابان چندين کلينک چهار تخته با ديوارهای خارجی تمام شيشه ای جلب توجه می کنند. بر روی تخت تمام کلينک های در مسيرم زنان و مردانی نشسته يا دراز کشيده بودند، در حالی که سرمی به دستشان وصل بود. گويا برای افراد مبتلا به بيماری ارتفاع، رفتن به اين گونه کلنيک ها که ارزان نيز می باشد راه حل مناسبی است.
.
به سمت رستورانها حرکت می کنم. به یک رستوران تبتی وارد می شوم و نگاهی به منوی غذايش می اندازم. غذای بدون گوشت و مرغ در آنها نمی يابم و اين برای من گياهخوار چندان خوشايند نیست. در غذاهای تبتی انواع گوشت به خصوص گوشت غژگاو يا ياک از جايگاه مهمی برخوردار است که با توجه به آب و هوای تبت و وضعيت کشاورزی دليل اين مساله روشن است.
.
بعد از کمی پياده روی رستورانی متعلق به مردم خن (يا هان، پرجمعيت ترين قوم در چين) می يابم و وارد می شوم. يکی از مشتريهای رستوران، مرد مو بلوندی است که با اشتهای زيادی مشغول خوردن پلو با ماهی است، ظاهرا چيزی از ماهی های تبتی نمی داند. پشت به او می نشينم و غذایی سفارش می دهم. دو روز بعد، تاشی شنيده هايم را درباره ی ماهی ها تصديق می کند، بی دليل نيست که تبتی های ساکن در تبت ماهی نمی خورند
.

.
(... ادامه دارد)

.