All rights reserved. استفاده از مطالب با "ذکر منبع" آزاد است


contact: zaramajidpour@gmail.com


---------------------------------------------------------------



Thursday, December 15, 2011

آزاد بودن يعنی پذيرش مسئوليت


مصاحبه زارا مجيدپور با مونا حلمی، نويسنده و شاعر مصری و دختر نوال السعداوی, ٢٣ آذر ١٣٩٠


Monaشهرزادنیوز: "تلفن به صدا درمی‌آيد و صدايش به گوشم می ‌رسد، انگار که در رويا هستم. "صد سال به اين سالها، مامان!". تولدم را فراموش کرده‌ام، هرگز آن را جشن نمی‌گيرم. بنابراين مي‌گويم: "مونا، امروز چه روزيه؟" زمانی كه تمامی ديگر صداها خاموش ‌شده ‌باشند، صدای او به گوشم می‌رسد. حتی اگر همه مرا فراموش كنند، او فراموشم نخواهد كرد. حالا مونا بزرگ‌ شده و به نويسنده مشهوری تبديل شده است."(1)

مونا حلمی، دختر نوال السعداوی، نويسنده، شاعر و روزنامه‌نگار آزاد است. او در يكی از مقالات هفتگی‌اش نوشت: "چه هديه‌ای می‌توانم به مادرم ببخشم. می‌توانم به او يك‌جفت كفش هديه‌ نمايم؟ يا يک دست لباس؟ هديه‌ای كه به او خواهم داد، داشتن نام اوست."(2)

مونا پيشنهاد نمود كه كودكان بعد از تولد می بايست به هر دو نام مادر و پدرشان خوانده شوند و مقاله ی خود را همراه با نام مادرش، مونا نوال حلمی امضا کرد. شكايات بنيادگرا او را به دادگاه كشانده و ‌او را به "ارتداد متهم کرده و ادعا نمودند که زنان می بايست صاحب نام پدرشان باشند نه مادرانشان."

اخيرا با مونا حلمی مصاحبه ‌كرده و سوالاتم را با او در میان گذاشتم:

چرا بنيادگرايان نمی‌توانند مقالات و كتاب‌های شما و مادرتان را تحمل كنند؟

بنيادگرايان نمی‌توانند نه باورهای نوال و نه مرا تحمل نمايند و دليل آن اين است كه عقايد و باورهای ما بر مبنای عدالت، برابری و آزادی است. اغلب بنيادگرايان مصری ميان زنان و مردان، مسلمانان و قبطی‌ها تبعيض قائل می‌شوند. آزادی تنها از آنِ جنسيت برتر با دين برتر است و آن هم يعنی يک "مرد مسلمان." علاوه بر آن، عقايد ما آشكار می‌سازند كه بنيادگرايان چگونه‌ از اسلام برای كسب قدرت بر مردم مصر و حكمرانی بر این كشور بهره‌برداری می کنند. در صحنه نبرد، اسلام تنها يك ابزار برای کسب آرای بيشتر در كشوری است كه مذهب در آن يك مساله ی حساس است. باورها و عقايد ما پرده از پدرسالاری افراطی آنان - که آن را برگرفته از اسلام می دانند - برمی‌دارد، باورهای مردسالارانه و پدرسالارانه ای که در جامعه بازتوليد می شود.

در يکی از مقاله هايتان كه در سال 2006 به‌چاپ رسيد، پيشنهاد كرده بوديد كه كودكان علاوه بر نام پدر می‌بايست صاحب نام مادرشان نيز شوند. واكنش عمومی مردم به اين پيشنهاد چه بود؟

در هجدهم مارس 2006 مقاله‌ای در روز مادر نوشتم و آن را با نام مونا نوال حلمی امضا كردم. تصور نمی‌كردم كه اين مقاله بتواند با چنان واکنش چشمگيری روبرو گردد. برخی از زنان و مردان با من هم‌عقيده بودند كه در آن ميان انديشمندان مسلمان بزرگی هم وجود داشتند. آنها می‌گفتند كه اسلام كاری با چنين مسائلی ندارد و اين مساله بيشتر به عادات و شيوه زندگی مردم مربوط است. آنها بر سر اين موضوع توافق داشتند که چنين نام‌گذاری ای تنها راه‌حلی است برای بزرگ داشت نام مادر. – از سوی ديگر داشتن نام مادر- برچسب نامشروع، را از کودکان حاصل از روابط غير شرعی پاک می سازد.‌ آنها مدعی هستند که براساس گفته ی قرآن: بهشت زيرپای مادران است، اما اكثريت با آن مخالفند. من به دادگاه احضار شدم و به ارتداد متهم گشتم.

پس از پيروزيم در دادگاه و تقريبا دو سال پس از انتشار مقاله ام، قانون تغيير‌كرد. حالا مادر مجرد می‌تواند نام خود – نامی که برگرفته از نام پدرش است- را بر فرزندش بگذارد. بنابراين كودک می‌تواند صاحب گواهی تولد و هم چنين تمامی حقوقی گردد كه كودكان مشروع از آن برخوردارند. البته اين تنها نيمی از مسير است که از "هيچ‌چيز" بهتر است.

حازم صالح ابواسماعيل يكي از نامزدهای رياست‌جمهوری در مصر است. او کسی است كه از اُسامه بن‌لادن بعنوان شهيد نام می برد و در مصاحبه های تلوزيونی اش از "پوشش اسلامی" حمايت می کند که اين پوشش شامل بُرقع (روبند يا نقاب) نيز می باشد. او همچنين گفته است: زنانی كه در ساحل ها بيكينی بر تن کنند، می بايست بازداشت شوند. شانس او برای انتخاب شدن به عنوان رياست‌جمهوری چقدر است؟

من تصور نمي‌كنم كه حازم ابواسماعيل شانس چندانی برای رياست ‌جمهوری مصر داشته باشد. البته او کمی مشهور است، اما اين شهرت به اندازه ای نيست كه بتواند در انتخابات رياست‌جمهوری پيروز گردد.

اگر فردی چون حازم صالح‌ ابواسماعيل رئيس‌جمهور شود، واكنش زنان مصری چه‌خواهد بود؟

اگر حازم ابواسماعيل رئيس‌جمهور مصر شود، زنان می‌توانند با يکديگر متحد شده و برای تظاهراتی بزرگ در ميدان تحرير فراخوان دهند.

وبلاگ‌نويس مصری، عليا المهدی، تصاوير برهنه‌ی خود را در صفحه وبلاگش به نمايش گذاشت تا عليه محدوديت‌ها و نقض آزادی اعتراض نمايد. به عنوان طرفدار حقوق زنان، در اين باره چه نظری داريد؟

عليا المهدی حق دارد تا عقيده‌ و باورش را به هر طريقی كه مايل ‌است ابراز نمايد و من به آن احترام می‌گذارم. اما برای من "برهنه بودن" و "نقاب‌زدن" دو روی يك سكه‌اند. هر يک از اين دو نشانگر آن است که زنان تنها بدن‌هايی هستند كه يا بايد تحت عنوان مذهب پوشانده شوند و يا تحت عنوان آزادی عريان گردند. زن‌ها بايد چيزی بپوشند كه راحت و مناسب بوده و با فعاليت‌هايشان تناسب داشته ‌باشد، نه آن چه كه به واسطه فرهنگ پدرسالاری در جوامع مختلف طرفدار پيدا کرده که خود اين مساله مستلزم نبرد و كشاكش است. اين بهای آزادی است كه همه ما بايد آن را بپردازيم.

مادر شما، نوال السعداوي، يكی از برجسته ترين فمنيست های جهان عرب است. بعنوان دختر او، زندگی با او را چگونه وصف می‌كنيد؟

زندگي من با مادرم يك رويا بوده و هست. ايام كودكی من دوران شادی بود و دليل آن هم اين است که مادرم نوال با من همچون يک فرد رشد‌يافته برخورد مي‌كرد. او هرگز اجازه نداد تا من در يك جامعه پدرسالار احساس دختر ضعيفی را داشته‌ باشم. او به من در زمانی که دختر كوچکی بودم آزادی كامل بخشيد. هميشه به رفتار من اعتماد داشت. به طور خلاصه می توانم بگويم که من مادر خودم بودم.

به ياد نمی‌آورم كه او تعاليم، دستورات و يا قوانينی را برای من وضع كرده باشد. من قوانين خودم را داشتم مشروط بر آن كه به هيچ‌كس، از جمله خودم، صدمه و آسيب نرسانم. نوال به من آموخت كه چگونه به ندای درونم گوش‌ دهم و همواره از قلبم پيروی نمايم . او بذر خلاقيت را در درونم آبياری نمود و به من آموخت كه آزاد بودن يعني مسئول بودن. به همين خاطر است كه به گفته ی او، اغلب مردم از آزادی می‌ترسند. برعكس، من از همان دوران كودكی عاشق آزادی بودم؛ زيرا آزادی برايم بدان معنا بود كه من رئيس خود هستم.




Wednesday, December 14, 2011

Being free means being responsible


An interview with Mona Helmi by Zara Majidpour


“The telephone will ring and her voice will come to me as though in a dream. “Many happy returns of the day, Mummie.” I forget my birthday, never celebrate it. So I say: what day are we Mona?

Her voice comes to me even when all other voices have become silent. Even if everybody else forgets me she will not forget. Now she has grown up and become the well-known writer Mona Helmi.”(1)

Dr. Mona Helmi daughter of Nawal El Saadawi is a writer, poet and freelance journalist. In one of her weekly articles she wrote 'what present can I give to my mother – shall I give her shoes? A dress? The gift I will give is to carry her name.'

Mona suggested that children should be called after both mother and father and she was signed that article with the name of Mona Nawal Helmi.

The fundamentalist complaints took her to court and said, “It was heresy because in the Qur'an women should take the name of the father not the mother."(2)

I interviewed Mona Hemi recently and I ask the following questions:

Q: Why can the fundamentalists not tolerate you and your mother’s articles and books?

Mona Helmi: The fundamentalists cannot tolerate both Nawal’s ideas and mine, because, our ideas are based on justice, equality, and freedom. Most of the fundamentalists discriminate between men and women, between Muslims and Coptics. Freedom is to be given only to the superior sex, with the superior religion that is, THE MUSLIM MALE. In addition, our ideas, uncover how the
fundamentalists, exploit islam, to gain power over the Egyptian people, and to rule the country.
Islam is just a tool, in the battle, of winning more votes, in a country, where religion is a sensitive issue. Also, our ideas unveil their extreme patriarchy, which goes hand in hand, with their conception of Islam.

Q: In an article, which was published in 2006, you suggested that children should be named after both their mother and father. What was the public’s reaction to this?

Mona: When I wrote the article of the mother’s day, in March 18th2006, and signed, Mona Nawal Helmy, I didn`t imagine, it would have such a tremendous feedback. Some men and women stood with me, among whom there were great Muslim thinkers. They said that Islam had nothing to do with such issues.

Rather it was related to habits, and pattern of life. They all agreed to the just of the case, being the only solution to make the name of the mother honorable, and to erase the stigma of illegitimate children. They explained that Koran said that paradise, is under the feet of mothers. As for the majority, they were against the idea. I was taken to court, accused of apostasy.

After I won the case, almost two years since I published the article, the law changed. Now an unmarried mother can give her name to her child- her father’s name. Therefore the child can have a birth certificate, and all the rights given to legitimate children. Of course, it is a step halfway, but it is better than nothing.

Q: Hazem Salah Abu Ismail is one of presidential candidates who praises Osama bin Laden as a martyr and in his television interviews he supports “Islamic dress” that includes the burga. He also states that any woman wearing a bikini should be arrested. How much chance does a candidate like him have in becoming president?

Mona: I don’t think that Hazem Abo Ismail has got a big chance to be the president of Egypt. He, however, enjoys some popularity, but is not good enough, to qualify him to run for the presidential elections.

Q: What will Egyptian women's reaction be if someone like Salah Abu Ismael becomes president?

Mona: If Hazem Abo Ismail became the president of Egypt, women could unit, and could call for a big demonstration, in Midan al Tahrir.

Q: The Egyptian blogger, Aliaa Al Mahdy, posted nude pictures of herself on her blog to protest limits on free expression. As a feminist, what do you think about her reaction?

Mona: Aliaa Al Mahdy, has the right to express, her opinion, in the way she wishes to. And I respect that. But for me, I think that " Nakedness " and " veiling " are two faces of the same coin, which indicating that women are BODIES, to be either covered under the name of religion, or to be uncovered under the name of freedom. Women should wear what is Comfortable, suitable, functional, to their activities, not what is advocated by the patriarchal culture in different societies. And this – in itself- takes a battle, and a struggle. But this is the price of freedom, we all have to pay.

Q: Your mother, Nawal Saadawi, is one of the most famous feminists in the Arab world. How would you describe your life with her as her daughter?

Mona: My life with my mother was and still is a dream. My childhood was a happy one, because Nawal treated me as a grown up person. She never made me feel, like a week girl, in a patriarchal society. She gave me complete freedom over my life as a little girl, and she always had confidence in my behavior. In short, I was the Mother, of myself. I do not remind being subject to instructions, orders, and rules. I used to make my own rules, provided, I do not harm anybody, including myself. Nawal taught me how to listen to my own inner voice, and to always follow my heart. Thus, she watered the seed of creativity inside me. She also taught me, that being free, means being responsible. That is why most people- she says- are afraid of freedom. On the contrary, I loved being free, from early childhood. Because, it meant that I was the BOSS of my life.



This interview was translated into Persian (Farsi) and published in Shahrzadnews website



Wednesday, December 7, 2011

بدون پیشگامان در سیاست توسعه سیاسی غیرممكن است


مصاحبه زارا مجیدپور با گودرون شیمن، رهبر حزب ابتکار فمنیستی سوئد, ١٢ آذر ١٣٩٠

03122011GSH1شهرزادنیوز: گودرون شیمن یكی از برجسته‌ترین سیاستمداران سوئدی است. شیمن در سال 1993 بعنوان رهبر حزب چپ سوسیالیست انتخاب شد و در سال 2004 از مقامش در حزب استعفا داد. او از سال 1988 تا 2006 بعنوان عضو پارلمان سوئد فعالیت نمود. در سال 2005 گودرون شیمن (به همراه چند نفر دیگر) حزب ابتکار فمنیستی که مختصرا "اف آی" خوانده می شود را تاسیس نمود.

در تارنمای او آمده است: «گودرون شیمن، بعنوان یك مددكار اجتماعی تعلیم دیده و تخصص اش به‌طور اعم در زمینه مراقبت بهداشت مدنی و بطور اخص در رابطه با سوء استفاده از كودكان و قربانیان خارج از روابط زناشویی است. او از اوایل سال‌های 1980 در جنبش صلح بین‌المللی و سوئد فعال بوده است.»

اخیرا با گودرون شیمن به گفتگو نشسته و سوالاتم را با او مطرح نمودم:

بر اساس سخنرانی تان در سال 2002 * برخی از شما انتقاد می‌كنند كه معتقدید مردان سوئدی از طالبان افغانستان بهتر نیستند. در سوئد نیمی از اعضای مجلس پارلمان را زنان تشكیل می دهند و در حدود 80% از آنان شاغل می باشند، در حالی كه تحت حكومت طالبان زن‌ها به حقوق اولیه ای چون آموزش یا مراقبت بهداشتی دسترسی ندارند. منظورتان از آن سخنرانی چه بود؟

اگر متن سخنرانی من را مطالعه كرده ‌باشید، می بینید كه من گفته ام: ما از سیستم مبتنی بر قدرت جنسیت مشابهی در سراسر جهان، خواه در بین اعضای طالبان در افغانستان و خواه در سوئد پیروی می کنیم. الگویی یكسان اما با بیانی متفاوت. تفاوت در این است که چه زمانی از فرآیند دموکراسی می گذرد. عملكرد و اندیشه پدرسالاری امر جهانی است.

شما مالیات ویژه‌ای را برای مردان سوئدی پیشنهاد كرده اید تا هزینه خشونت علیه زنان را پوشش دهد. آیا این طرح عملی است؟

من مالیاتی برای مردها پیشنهاد نكردم. پیشنهادم این بود كه دولت باید هزینه‌های واقعی و هنگفت مشکلات امنیتی گسترده در رابطه با خشونت مردان نسبت به زنان را بازتاب دهد. هنگامی كه هزینه‌های اجتماعی واقعی مشخص شد، من بحثی را مطرح نمودم که چگونه می‌توان با این مساله مقابله کرد. می بایست روش بهتری در مقایسه با راهکارهای امروزی وجود داشته باشد وقتی که زنان با ترس هزینه آن را می پردازند.

در جولای 2010 حزب ابتکار فمنیستی مبلغ 100.000 کرون را علیه پرداخت نابرابر به آتش کشید. برخی از این عمل انتقاد نموده و اعلام داشتند كه حزب می توانست از آن پول استفاده بهتری ببرد و همچنان در کانون توجه جامعه قرار گیرد. بعنوان یكی از پایه‌گذاران این حزب، آیا با این عمل به هدفتان نائل شدید؟

03122011GSH2

قطعا! این حقیقتی است كه زنان از دستمزد کمتری برخوردارند و هنوز با گذشت 30 سال از این بحث یك رسوایی دموكراتیك است كه این موضوع همچنان در رأس دستورجلسه ها قرار دارد. ما در باره این موضوع سمینارهای متعددی داشته‌ و در این زمینه با اتحادیه های صنفی همكاری عمیقی داریم.

سوئد یکی از کشورهایست که از بالاترین سطح برابری جنسیتی در جهان برخوردار است. چرا حزب ابتکار فمنیستی كه یك حزب سیاسی طرفدار زنان است، در انتخابات از حمایت اجتماعی زیادی برخوردار نشد؟

بسیاری از افراد در سوئد اعتقاد دارند كه بودن در رأس فهرست‌ها بدان معناست كه ما به هدفمان دست یافته‌ایم. البته این امر حقیقت ندارد و اسطوره ای است که محبوب احزاب سیاسی سنتی است؛ نتیجه آن هم عدم وجود یا وجود بحث یا مذاكرات اندك است. به عنوان یك حزب كوچک، بدون پشتیبانی اقتصادی، جلب حمایت عمومی مشكل است. اما ما به كار خود ادامه می‌دهیم و میزان پشتیبانی از این حزب هم رو به افزایش است. حزب ابتکار فمنیستی سومین حزب در پارلمان داخلی در جنوب شرق سوئد می باشد.

به عنوان رهبر پیشین حزب چپ سوئد و عضو پارلمان، چه یادبودی از خود به جا گذاشته اید؟

بدون پیشگامان در سیاست توسعه سیاسی غیرممكن است!

زیرنویس:

* «تبعیض و خشونت‌ها در شکل های مختلفی ظهور می کند و بستگی به آن دارد که ما خود را دركجا بیابیم. این همان هنجار، همان ساختار و همان الگوی مشابه‌ای است كه خواه در حكومت طالبان افغانستان و خواه اینجا،‌ در سوئد، تكرار می‌شود."

Saturday, December 3, 2011

Without pioneers in politics the development of politic is not possible




An interview with‫ ‬Gudrun Schyman by Zara Majidpour


Gudrun Schyman is one of Sweden’s most high-profile politicians. Schyman was elected party leader for the Socialist left party (Vänsterpartiet) in 1993 and resigned from the party in 2004. She has served as a member of Swedish parliament (Riksdagen) from 1988 until 2006. In 2005 Gudrun Schyman started Feminist Initiative (Feministiskt initiativ, abbreviated Fi or F!) which is a feminist political party in Sweden.

“She is trained as a social worker, specialized in municipal social care services in general and child abuse and victims of incest in particular. Schyman has been active in the Swedish and international peace movement since the early 1980s.” Quote from her website.

I interviewed Gudrun Schyman recently and I ask the following questions:

Question:Based on your speech in 2002* some people criticized you that you believe Swedish men are no better than Afghanistan’s Taliban. In Sweden half of the members of parliament are female and around of 80% of women have jobs while in under Taliban rule women did not have access to basic rights like education or health care. What did you mean by that statement?

Gudrun Schyman‫:‬If you red my speech you can see that I said that we have the same pattern of gender based power all over the world, both in Afghanistan, among the Taliban’s, as well as in Sweden. Same pattern but different expressions. The difference depends on how long the process of democratisation has developed. The patriarch thinking and acting is global.

Q: You proposed a special tax on Swedish men to cover the cost of violence against women. Could this proposal work?

Gudrun: I did not propose a men tax. I proposed that the government should show the true costs for the huge security problem with men’s violence towards woman. When getting the true society costs I proposed a discussion about how we should deal with it. There must be a better way than today, when woman is paying with fear.

Q: In July 2010, the Feminist Initiative Party burned 100,000 Swedish kronor in a protest against unequal pay. Some people criticized the party for burning the money which could have been used in a better way and still get attention. As a co-founder of the party, did you achieve your goal?

Gudrun: Absolutely! The fact that women are underpaid, still, after 30 years of discussion (!) is a democratic scandal that reach on top of the agenda. We had several seminars on the topic and we are deepening the cooperation with the trade union in this part.

Q: Sweden has one of the highest levels of gender equality in the world. Why doesn’t the Feminist Initiative Party, which is a feminist political party, have more public support?

Gudrun: Many people in Sweden believe that being on top of the lists means that we have reach the goal. That is of course not true but the myth is cherished by the traditional political parties. The result is none or very little discussion or debate. As a small party without economic support it is hard to reach the public. But we carry on and the support for the party is growing. Local, in Simrishman (Skåne) Feminist initiative is the third biggest party in the local parliament.

Q: As a former leader of Sweden’s Left Party (Vänsterpartiet) and member of the parliament, what is your legacy?

Gudrun: Without pioneers in politics the development of politic is not possible!


This interview was translated into Persian (Farsi) and published in Shahrzadnews website


*

The discrimination and the violations appears in different shapes depending on where we find ourselves. But it's the same norm, the same structure, the same pattern, that is repeated both in the Taliban's Afghanistan and here in Sweden."



Wednesday, November 16, 2011

مراسم قربانی کردن کودکان برای دستیابی به ثروت و سعادت

16112011Uganda

برگردان: زارا مجيدپور


٢٥ آبان ١٣٩٠


شهرزادنیوز: اخيرا اوگاندا از افزايش فوق العاده مراسم و تشريفات مذهبی قربانی کردن کودکان در این کشور خبر داد. بر اساس گزارش پليس اوگاندا در سال 2008، قربانی انسان در مقايسه با سال گذشته بيش از 80 درصد افزايش يافته است در حالی که اکثر قريب به اتفاق قربانيان را کودکان تشکيل می دهند.

به گزارش بی بی سی، قاچاقچيان کودکان را از روستاها ربوده و آنان را برای مراسم قربانی به کامپالا، پايتخت اوگاندا، می برند. بسياری از روستاييان بر اين باورند که قربانی نمودن کودکان ثروت و رفاه را برای آنان به ارمغان می آورد.

آقای يوری مابريزی، يکی از جادوگران اوگاندايی، می گويد که ورود و نفوذ جادوگران تانزانيايی به اوگاندا باعث رونق اين مراسم شده است.

در طول مصاحبه، آقای مابريزی به توضيح جايگاه قربانی نمودن کودکان در متن باور و اعتقادات اوگاندايها پرداخت.

"ما مراسم قربانی کردن کودکان را در سنت اوگاندا نداشتيم و به تازگی اين کار توسط جادوگران ديگر کشورها از جمله تانزانيا به ما معرفی شد. جادوگران اوگاندايی بر اين باورند که آنها برای اجرای مراسم قربانی کودکان به اندازه کافی قدرتمند نيستند. آنان فکر می‌کنند که انجام مراسم قربانی کودک ظرفيت معنوی خاصی می‌طلبد و تنها جادوگران تانزانيايی هستند که قادر به انجام اين کارند و يا قادرند باغ سرسبز فردی را در عرض چند روز خشک نمايند. جادوگران اوگاندايی از عهده انجام اين کار بر نمی آيند."

در اوايل سال 2008 دولت تانزانيا به سرکوب اعمال جادوگری چون قربانی نمودن انسان دست زد و اين کار منجر به گريختن بسياری از جادوگران تانزانيايی به اوگاندا شد. در اوگاندا آنان با فرهنگی روبرو شدند که دستشان را برای انجام این اعمال باز می گذاشت. برخی از جادوگران تانزانيايی برای جذب مشتريان ثروتمند آشکارا در راديوی اوگاندا تبليغ می کنند.

"کمپين جوبيلی" يک سازمان بريتانيايی است که عليه قربانی کردن کودکان در اوگاندا مبارزه می نمايد. بر اساس استدلال اين سازمان، بسياری از جادوگران با مهارت و استادی تاجران و سياستمداران را به داشتن باور به قربانی کردن کودکان فرا می خوانند، باوری که موفقيت و سعادت را برايشان به ارمغان خواهد آورد. برخی از مشتريان ثروتمند برای انجام مراسم قربانی، کودکی را با مبالغی هنگفت از قاچاقيان خريداری می نمايند و برخی ديگر کودکانی را بدين منظور می ربايند.

به نظر اين کمپين، کمبود امکانات پليس در اوگاندا و فقدان قوانين در اين زمينه مانع حذف قربانی کردن کودکان شده است. اعضای اين کمپين مصرانه خواستار پيگرد قانونی افراد فعال در اين زمينه می باشند تا بدين وسيله نقطه پايانی بر انجام اين مراسم گذاشته شود. براساس قانون 1957، اعمال جادوگری ممنوع است اما بسياری از اوگاندائيها از وجود چنين قانونی بی اطلاع می باشند. در سيستم قضايی اوگاندا تبعيت از اين قانون به ندرت صورت می پذيرد. از ميان 135 بازداشت مربوط به قربانی انسان در بين سال های 2006 و2010 تنها 83 مورد پرونده به دادگاه راه يافت و از ميان آنها تنها يک نفر محکوم گشت.

به طور کلی خانواده قربانيان از عهده هزينه‌های قانونی و تحت تعقيب قرار دادن مجرمان بر نمی آيند. براساس گفته ی کمپين، مردم در مناطق روستايی يا به وکيل محلی دسترسی ندارند و يا امکانات ماليشان جوابگوی پرداخت مشاوره های حقوقی و پروسه ی طولانی مدت در دادگاه شهر نمی باشد. آقای مابريزی معتقد است که کمبود امکانات پليس و فقدان قانون در آن زمينه تنها مشکل سر راه حذف قربانی کردن کودکان در مناطق روستايی نيست.

"در روستای من اگر شما کسی را بکشيد مشمول مجازات اعدام هستيد. شما زندانی خواهيد شد و می بايست منتظر مجازات اعدام بعد از دستگيريتان باشيد. اگر بازداشت توسط پليس صورت نگيرد، روستاييان شما را مورد ضرب و شتم قرار می دهند و با استفاده از وسايل تيز شما را خواهند کشت. آنها تمام املاکتان از جمله خانه، مزارع وحيوانات را نابود می کنند و حتی اعضای خانواده تان را نيز به قتل می رسانند." آقای مابريزی در زمان مصاحبه در کره جنوبی به سر می‌برد. او از دست مردم روستايی که او را به دروغ به کشتن زنی برای مراسم قربانی متهم کرده بودند، گريخته بود.

بر اساس استدلال برخی از وکلا، پرونده های مربوط به قربانی کردن کودکان در دادگاه ها بلاتکليف می باشند؛ چرا که که قطعنامه حقوقی در اين زمينه وجود ندارد. به گفته ی آقای مابريزی، زمانی که بازداشت مجرم توسط پليس به تاخير می افتد مردم روستا برای اجرای عدالت دست به کار می شوند، اما نه روستاييان و نه نظام حقوقی موجود از حقوق کودکان بی گناه در برابر مراسم قربانی دفاع نمی کند و اين در حالی است که اين جرم و جنايت به شدت در شهر متمرکز شده است.

مقامات اوگاندايی می بايست به آموزش عمومی اقدام نمايند. باید به افراد آموزش داده شود که تنها از طريق سخت کار کردن می توان به موفقيت دست يافت نه از راه قربانی نمودن کودکی بی گناه برای خدايان در راه مبارزه عليه شر دائمی.


توضيح: تيتر اصلی مطلب: "نفوذ جادوگران تانزانيايی برای قربانی کردن کودک در اوگاندا"



Tuesday, October 25, 2011

شکستن سکوت و آموزش، کلید برخورد به خشونت وتجاوز


مصاحبه زارا مجيدپور با اليسون بوتا، نویسنده آفریقای جنوبی



٣٠ مهر ١٣٩٠

شهرزادنیوز: "‌در دسامبر1994 توسط دو مرد به ضرب چاقو ربوده و مورد تجاوز جنسی و حمله ضربات چاقوی آنان قرارگرفته و سپس به حال خود رها شدم تا بميرم. آن دو مرد بعدها دستگير‌ و به حبس ابد محكوم شدند. جراحاتم بسيار شديد بود؛ 36 ضربه چاقو در ناحيه شكم و 16 بريدگي در اطراف گردنم. من درحالي كه با يك دست روده‌هايم را داخل شكمم نگاه داشته بودم و سرم را با دست ديگر، افتان و خيزان خود را به جاده ای در آن نزديكی ها رساندم." نقل قول از صفحه فيسبوک اليسون.

به سختی می توان باور نمود كه اليسون توانسته باشد از چنان حمله وحشتناكي جان به در ببرد، اما او زنده ماند. او زنده ماند تا داستانش را با طيف وسيعی از مخاطبانش در بيش از 20 كشور درميان گذارد.

اليسون بوتا در شهر ساحلی كوچك پورت اليزابت در آفريقاي جنوبي چشم به جهان گشود و در همان جا پرورش يافت. در سال 1997 ازدواج نمود و در سال 2003 پسرش به دنيا آمد. اليسون دو كتاب به رشته تحرير درآورد. اولين كتابش با عنوان "من زندگی دارم: سفر اليسون" در سال 1998 منتشر شد و دومين كتابش "برای لحظات سخت: دفتر وقايع بازمانده اليسون" در سال 2002.

اخيرا با اليسون بوتا مصاحبه کوتاهی انجام داده و سئوالاتی را مطرح نمودم:


شما يکی از اولين اشخاصی بوديد که با مطرح کردن داستانتان الهام بخش مردم در آفريقای جنوبی و گوشه و کنار جهان بوديد. چه چيزی باعث شد که شما در اين مورد سخن گفته و در باره آن کتابهایی به رشته تحرير درآوريد؟

اليسون بوتا: خوشبختم كه هرگز از آنچه بر من گذشت احساس گناه نكرده‌ام. مي‌دانستم كه يك قرباني بوده‌ام. همچنين تشخيص دادم كه اگر آن را با ديگران در ميان گذارم، سايرين مي‌توانند از تجربه ام بياموزند. برايم اين انتقال تجربه از جمله سخنراني و نوشتن کتاب ها به صورت يک حرفه ی تمام‌وقت درآمد. حالا مي‌دانم كه مزاياي تجربه حقيقي‌ام از بدي‌هاي آن خيلي بيشتر بوده‌است.

آفريقاي جنوبي داراي بالاترين نرخ قتل و تجاوز در جهان است. به عقيده شما و به عنوان شهروند این کشور راه‌حل‌ اين‌معضل را در چه می دانيد؟

اليسون: يك راه كليدي آموزش است. زنان به طور سنتي چنين آموخته اند که درباره ی چنين تجاوزاتی سكوت پيشه نمايند. ما با حرف زدن، آموزش و آگاهي‌رساني می توانيم جامعه را براي رويارويي با واقعيت آنچه كه رخ مي‌دهد بيشتر تحت فشار بگذاريم تا بدين وسيله جامعه به خوبی دريابد كه نمي‌توان از اين مساله چشم پوشی نمود. همچنين اعتقاد دارم كه قاتلان و متجاوزان کسانی هستند كه براي خود و براي نوع بشر ارزش چندانی قائل هستند. ما مي‌توانيم با استفاده از نظام آموزشي مدارس، ارزش منحصر به فرد يكايك افراد را به جوانان آموزش دهيم.

در بسياري از كشورها، به‌ويژه كشورهاي سنتي، زنان مورد تعدی قرار گرفته احساس گناه مي‌كنند. برخي چنان باور دارند كه تعدی تقصير آنان بوده‌ و به همين دليل هرگز سكوتشان را در رابطه با آنچه برايشان رخ داد نمي‌شكنند. توصيه شما برای اين دسته از زنان چيست؟

اليسون: برخي جوامع در رابطه با برخي از جرائم بسيار بي‌رحم و غيرپذيرا هستند. اين دسته از باورها می بايست به‌چالش كشيده‌ شود تا زنان از شهامت بيان آن چه بر سرشان آمده برخوردار شوند. در وهله ی اول، توصيه ام به اين دسته از قربانيان آن است كه دست به يك انتخاب‌شخصی بزنند كه آنان از آسيب و آزاری كه برايشان پيش آمده بزرگتر هستند. به دين وسيله در زندگيشان به مساله تجاوز و تعدی بيش از آنچه مستحق است قدرت نمی بخشند.

چگونه می‌توان در جوامع سنتی در باره ی تجاوز و كمك‌رسانی به قربانيان آموزش داد؟

اليسون: ايجاد تغيير در جامعه‌ای كه اعتقاداتش ريشه در سنت و يا مذهب دارد مشكل است. امروزه با وجود اطلاعات فراوان و مطالعات قابل دسترس، حقيقتاً هيچ بهانه‌ای برای عدم آگاهی وجود ندارد. متاسفانه اغلب قربانيان و يا وابستگان آنان از روی احساسات شديد تأكيد بر آن دارند كه اين اطلاعات بايد به واسطه رهبران جامعه‌شان ملاحظه شده و مورد‌توجه قرار‌گيرد.

اهداف شما از برنامه ی مبارزه با مسئله تجاوز و آموزش در اين زمينه چيست؟

اليسون: تصور مي‌كنم اشتباه متوجه‌ شده‌ايد. من بدان مفهوم برنامه ای برای مبارزه با مسئله تجاوز و آموزش در اين زمينه ندارم. من داستانم از تجاوز و غلبه بر بدبختی را با طيف وسيعی از مخاطبان در ميان مي‌گذارم و اميدوارم اين اقدام به طور كلی آگاهی جامعه‌ را از مسئله تجاوز ارتقا بخشد. می بايست در باره تجاوز و تعدی همچون ساير جرايم به صراحت سخن گفت. هدف اوليه ام این است كه به مردم بياموزم که آنان می توانند بر مصيبت پيش آمده كنترل داشته باشند و در رابطه با چگونگی واکنش در برابر آن "حق انتخاب" دارند


.

Saturday, October 22, 2011

Breaking the silence and education is the key to dealing with violence and rape


An interview with Alison Botha by Zara Majidpour

“It was in December 1994 when I was abducted at knifepoint, raped, attacked and left for dead by two men who were later caught and jailed for life. My injuries were severe - 36 stab wounds to my abdomen and 16 cuts across my throat. Holding my intestines in with one hand and my head on with the other, I crawled and stumbled to a nearby road.” Quote from Alison’s Facebook page.

It is hard to believe that Alison could survive from such a horrific attack but she did. She survived to share her story with a wide range of audiences in over 20 countries.

Alison Botha was born and raised in Port Elizabeth, a small coastal city in South Africa. She married in 1997 and in 2003 she gave birth to her baby boy. She has written two books. Her first book “I have life: Alison’s journey”, published in 1998 and second book “For the tough times: Alison’s survivor’s journal” published in 2002.

I interviewed Alison Botha recently and I ask these questions:

Question: You were one of the first South Africans who inspired people in South African and around of the world with your story. What inspired you to talk and write books about it?

Alison Botha: I am lucky that I never felt guilty about what happened to me – I knew I was a victim. I also realized that others could learn from my experience if I shared it with them. This grew to a full-time speaking business and my books. I now know that far more GOOD has come out of what happened to me than the BAD of the actual experience.

Q: South Africa has the highest rate of murders and rape in the world. As a South African, what do you believe are the solutions for that?

Alison: Education is key – women have traditionally been taught to keep quiet about such abuse. The more we force society to face the reality of what is happening by talking, educating and announcing, the more society will understand that it is a problem that cannot be ignored. I also believe that murderers and rapists are people who have little value for themselves or humans in general – we could use the school system to educate youngsters of the unique and valuable importance of each individual.

Q: In many countries, especially traditional countries, when women are raped, they fall into sin and some believe that the rape was their fault. They never break the silence of what happened to them. What is your advice?


Alison: Some societies can be very cruel and unaccepting of certain crimes. These beliefs should be challenged in order to give these women a voice and recognition. Even so, my advice in the immediate to such victims, would be to make the personal choice to be greater than the trauma they have suffered – to not give the rape any more power over their lives than it deserves.

Q: How can you educate these traditional societies about rape and assisting rape victims?


Alison: It is difficult to change a society with its beliefs are based on tradition or religion. However, there is so much information available these days and studies that have been done that there is really no excuse for a lack of knowledge. Un fortunately, it is often the victims themselves, or their immediate loved ones, who will be passionate enough to insist that this information be seen and considered by the leaders of their society.

Q: What are your goals with your rape education program?

Alison: I think you have misunderstood - I do not have a ‘rape education program’ as such. I share my own story of rape and overcoming adversity with a wide range of audiences, which I hope brings more awareness of rape to the society in general. It is something that I feel should be able to be talked about just as openly as any other crime. However, my primary goal is to teach people that they have control over whatever adversities befall them – that they have the CHOICE how they respond.


This interview was translated into Persian (Farsi) and published in Shahrzadnews website



Wednesday, September 14, 2011

داستانهای ارواح شهر نئواورلئان

2 سفرنامه زارا مجيدپور به نئواورلئان ايالت لوئيزيانای آمريکا

٢٣ شهریور ١٣٩٠


14sep2011new-orleans1شهرزادنیوز: مرد سياه پوست درشت اندامی در کيوسکی که برای راهنمايی گردشگران تعبيه شده نشسته و هر از چندی انگشت سبابه خود را برای تر کردن به دهانش می برد و سپس با انگشت تر کرده بروشوری را برمی دارد و آن را به دستم داده و با لهجه ای غليظ پشت سر هم در باره ی تک تک آنها توضيح مفصلی می دهد.

از ميان بروشورها، به گردش در باتلاق معروف لوئيزيانا و هم چنين ديدار از منطقه ی طوفان زده "کاترينا" بيش از ديگر گردشها علاقه نشان می دهم، اما مرد بروشور ديگری را با عنوان " تور روح نئواورلئان" به من می دهد و اضافه می کند که بعد از فستيوال "ماردی گرا"- بزرگترين فستيوال در آمريکا و چهارمين در جهان که در نئواورلئان برگزار می شود- تور روح، در اين شهر پرطرفدارترين تور است.

با تصور اين که تور روح چيزی چون برنامه ی تلوزيونی "شکارچيان ارواح" است، با بی ميلی نگاهی به بروشور می اندازم که مرد ادامه می دهد: "اين تور، يه تور تاريخيه و مطمئن باش که ازش خوشت مياد."

اصرار مرد باعث می شود که عصر آن روز جلوی يکی از مغازه ی "وودو" در فرنچ کورتر، حاضر شوم. حضور دهها تن که همگی بليط تور روح را در دست داشتند گفته ی مرد مبنی بر پر طرفدار بودن تور را تاييد می کرد. يکی از مردهای راهنما پيشانی بند قرمز رنگی روی موهای سفيد بلند خود بسته و کلاه بلند مشکی رنگی که با چند پر تزئين شده، را بر سر گذاشته بود. او که به کمک عصای به شکل جمجمعه انسان حرکت می کرد افراد را به چند گروه حدود پانزده نفری تقسيم می کند و هر گروه را با راهنمايشان آشنا می سازد. راهنمای گروه ما را زنی بر عهده داشت.

زن راهنما، علاوه بر شوخ طبعی، از قدرت سخنوری بالايی هم برخوردار بود و با حرکات دستها و تغييرات مناسب و به جا در چهره به کلماتش جان می بخشيد و شنوندگان را به شنيدن سخنانش علاقه مند می نمود. او در ابتدا از اجداد فرانسويش که در قرن هجدهم به نئواورلئان وارد شده و در آن شهر ماندگار شدند، سخن گفت و در حالی که می خنديد اضافه کرد: "بعد از چند نسل، حالا می تونم خودمو بومی نئواورلئان بنامم."

14sep2011new-orleans3

دو گروه ديگر در چند قدمی گروه ما به سخنان راهنمايشان گوش فرا می دهند و هر از چندی کالسکه رانی جلوی ساختمانی می ايستد و کالسکه چی با صدای بلند در باره ی ساکنان سابق و ماجرای آن برای سرنشينان خود داد سخن می دهد.

زن راهنما جلوی ساختمانی نزديک به کليسای معروف فرنچ کورتر که قبلا به عنوان زندان مورد استفاده قرار می گرفت، ما را متوقف می سازد و قبل از آن که حکايت "ژان لافايت" را برايمان شرح دهد می گويد: "ممکنه ماجراهایی که من براتون تعريف می کنم رو در بعضی منابع جور ديگه ای تعريف کرده باشند و با ماجراهای تعريفی من کمی فرق داشته باشن. خيلی از وقايع اين شهر به طور شفاهی از نسلی به نسل ديگه رسيده و ممکنه که چيزهایی در اين ميون کم و زياد شده باشه." و سپس به داستان ژان لافايت، دزد دريايی معروف فرانسوی، می پردازد.

لافايت به هنگام گرفتاری و به زندان افتادنش توسط آمريکائي ها با زيرکی توانست اطلاعات مهمی را در اختيار ژنرال "اندرو جکسون" قرار دهد و با اين کار نه تنها جان خود و ديگر زندانيان را نجات بخشيد، بلکه نيروهای آمريکائي توانستند با تعدادی محدود بر سربازان بسيار بريتانيايی در نبرد نئواورلئان غلبه نمايند. نبردی که در تاريخ آمريکا از اهميت زيادی برخوردار است. ژنرال اندرو جکسون بعدها به عنوان هفتمين رييس جمهور ايالات متحده آمريکا هدايت کشورش را به دست گرفت.

گروه در برابر خانه‌ای متوقف می شود و راهنما دو زن سياه پوست حاضر در گروه را مخاطب می‌سازد و می‌گويد: "قبل از اين که ماجرای اين خونه رو تعريف کنم، بايد يه توضيح درباره "مُولاتو" بدم. توضيحاتم ربطی به نژادپرستی نداره؛ من فقط تاريخ رو حکايت می کنم." يکی از زنان جوان در حالی که لبخند می زند و با اين کار دندانهای سفيد و زيبايش نمايان می شود، می‌گويد: "نگران نباش، ما می دونيم مُولاتو چيه."

در گذشته به فرزندان مرد و زنی از دو نژاد سفيد و سياه مُولاتو گفته می شد. مُولاتو ريشه‌ای اسپانيايی و پرتغالی دارد و به معنی "قاطر" می باشد، حيوانی حاصل آميزش اسب و خر. در جامعه آن روز مولاتوها از حقوق پايين‌تری نسبت به سفيدپوستان و از حقوق بالاتری نسبت به سياه پوستان برخوردار بودند. بنا به گفته‌ی راهنما، بيست درصد از بردگان شهر در تملک مُولاتوها قرار داشتند.

زنان زيبا روی مُولاتو حق ازدواج با مردان سفيد پوست را نداشتند، اما برخی از آنان به عنوان معشوقه ی مردان سفيد پوست به زندگی خود ادامه می دادند. يکی از زنان مولاتو در دام عشق معشوقش گرفتار می‌شود و با التماس از او می‌خواهد که با او ازدواج نمايد. مرد درخواست زن را به شرط انجام کاری از طرف او می پذيرد. او از معشوقه اش می خواهد که عريان شبی را در پشت بام و در کنار دودکش به سر برد و اگر زن تا صبح دوام آورد، همان روز با او ازدواج خواهد نمود.

زن بی خبر از آن که خواسته‌ی مرد تنها برای منصرف کردن او از ازدواج است، بلافاصله شرط را می‌پذيرد و در هوای بسيار سرد زمستان عريان به پشت بام می‌رود در حالی که صبح روز بعد، جسد سرمازده ی او را روی پشت بام می‌يابند. زن راهنما در حالی که دودکش خانه را نشان می دهد، ادامه می‌دهد که فيلمی از اين داستان عاشقانه ساخته شده است و با غروری که به صدايش می دود اضافه می کند که دختر او که در زمان ساخت فيلم، دختر بچه‌ای بود در نقش کودکيهای زن اصلی فيلم، ايفای نقش نموده است.

بعد از ديدن چندين خانه و شنيدن ماجراهای آنها سرانجام به عمارت شاهزاده ی ترکيه ای و سپس دلفين لالوری می رسيم. عمارتهای که اتفاقات روی داده در آنجا با ديگر ماجراها بسيار متفاوت بود.

14sep2011new-orleans2شاهزاده ی ترکيه‌ای

در خانه ای چند طبقه که در گذشته عمارتی اشرافی محسوب می شد، مردی زندگی می کرد که شايع بود سلطان ترکيه است. اما مرد شاهزاده ی ترکيه‌ای بود که بعد از روی تخت نشستن برادرش و دستور او برای کشتنش، به همراه زنان، فرزندان، خواجگان و چندی از خدمه خود از ترکيه می گريزد و به اين شهر پناه می آورد. زنان او از نژادهای مختلف و سنين متفاوت تنها حرمسرای شاهزاده را تشکيل نمی‌دادند، بلکه چند پسر بچه ی زيبا رو نيز جزء حرمسرایش محسوب می شدند. شاهزاده بعد از اجاره عمارت، دستور می دهد ميله‌هایی بر روی پنجره ها نصب گردد تا مانع خروج افراد حرمسرا شود. همسايگان در دوران دو سال اقامت شاهزاده جز شنيدن صدای بلند موسيقی، خنده های بلند ميهمانان و بوی ترياک چيز ديگری از ساکنان آن عمارت نمی دانستند.

روزی زن همسايه برای قدم زدن از کنار عمارت می‌گذرد که سکوت خانه و سپس خون آلود بودن پايين در و وروديه ساختمان باعث می گردد که او ماموران را آگاه سازد. ماموران با شکستن در عمارت با اجساد زنان، کودکان و خدمه‌ی شاهزاده روبرو می شوند، در حالی که اجزای بدن مقتولان به صورت وحشيانه‌ای قطع شده و هر قطعه به گوشه‌ای افتاده بود.

ماموران بدن بی سر شاهزاده را می يابند و اين داستان بر سر زبانها می افتد که جلادانی که از طرف سلطان برای قتل شاهزاده ماموريت يافته بودند، برای نشان دادن موفقيت در ماموريتشان سر شاهزاده را برای سلطان تحفه برده اند.

بنا به گفته ی راهنما، چند سال پيش توفان کاترينا درخت کهنسال خانه را از خاک بيرون آورد، در حالی که در قسمت ريشه درخت نشانهایی از جمجمعه انسانی مشاهده می‌شد. با پيدا شدن اين نشان، اين حکايت بر سر زبانها می افتد که احتمالا جلادان بعد از قطع سر شاهزاده، تخم درختی را در دهان او گذاشته و سر را دفن نمودند. تخم بعد از مدتی به درختی تبديل گشت و از اين همين روی بود که تا آن زمان کسی نمی دانست که چه بر سر، تن بی سر شاهزاده آمده است.

زن راهنما، بعد از پايان ماجرا به چهره های متعجب ما لبخند می‌زند و اضافه می کند: "در برخی منابع گفته شده که سر شاهزاده قطع نشده، بلکه جلادها زنده به گورش کردن و مامورها اون رو در حالی که دهن و گلوش از خاک پر شده بود، از زير خاک بيرون کشيدن. اما اينجا ماجرای قطع سر شاهزاده بيشتر شايعه تا زنده به گور کردنش."

ماری دلفين لا لوری

در اواخر قرن هجدهم، دلفين، دختری فرانسوی تبار، در نئواورلئان چشم به جهان گشود. او سه بار ازدواج نمود که حاصل آن پنج فرزند بود. همسر اولش افسر عاليرتبه ی اسپانيايی بود که به همراه او دلفين به اسپانيا رفت و ملکه اسپانيا تحت تاثير زيبايی او قرار گرفت. همسر دومش، بانکدار و تاجر بود و آخرين همسرش فيزيکدان.

دلفين، علاوه بر زيبايی خيره کننده، به رفتار خوب با بردگان سياه پوستش و هم چنين مهمانی‌های بزرگی که هر از چندی در عمارتش در خيابان رويال در فرنچ کورتر برگزار می‌نمود و در آن اشراف، ثروتمندان و مقامات عاليرتبه شرکت داشتند، نيز سخت معروف بود.

در سال 1834 آتش سوزی در آشپزخانه عمارت دلفين صورت می گيرد. آتشی که از سر عمد توسط بردگان افروخته شد تا بدين وسيله مردم را از اتفاقاتی که در آن خانه روی می داد باخبر سازند. ماموران برای فرو نشاندن آتش وارد خانه دلفين شده و در اتاقی از عمارتش با اجساد چند برده ی زن و مرد زنجير شده که به صورت وحشيانه‌ای مثله شده بودند، روبرو می شوند. دلفين آلت تناسلی مرد برده ای را تکه تکه کرده بود و اجزای بدن زنی را خرد. او در آن اتاق اجزای مختلف بدن بردگان را در شيشه‌های نگهداری می نمود.

14sep2011new-orleans4بنا به گفته‌ی راهنما، شکنجه بردگان در زمان برگزاری مهمانی‌ها توسط دلفين صورت می‌گرفت. صدای بلند موسيقی در آن زمان باعث نشنيدن صدای فرياد بردگان می شد. بعد از افشای راز دلفين، او به همراه اعضای خانواده اش از عمارت می گريزد. برخی بر اين باورند که او به پاريس رفته و در همان جا چشم از جهان فرو بسته است.

اگر چه رنگ سفيد از زيبايی کارهای اصیل و قديمی در عمارت اندکی کاسته بود، اما بعد از گذشت چند قرن هنوز در عمارت در جايگاه اصلی خود قرار داشتند. راهنما اضافه می‌کند که صاحب اين خانه هنرپيشه معروف هاليوود "نيکلاس کيج" است و با افتخار از حضور کيج در يکی از تورهايش و خونگرمی و صميميت او حکايت می کند. (1)

"چه رابطه‌ای بين ماجراهای اين خونه ها و تور روح وجود داره؟" اين سوال را يکی از افراد گروه می پرسد و زن راهنما پاسخش می‌دهد: "تا مدتها همسايه های خونه های نزديک عمارت دلفين ادعا می کردند که در بالکن عمارت او، برده‌ی سياه پوست زنجير شده‌ای ديده اند و يا همسايه‌گان عمارت شاهزاده ترکيه ای ادعا کرده اند که چندين بار شاهزاده رو با لباس سنتی‌اش مشاهده کرده اند. موارد مشابه ای هم در خانه های ديگه اتفاق افتاده، برای همينه که اسم اين تور رو، تور روح گذاشته اند."

*

(1) در برخی منابع ذکر شده است که در حال حاضر اين خانه ديگر در تملک نيکلاس کيج نمی باشد.

Saturday, September 3, 2011

نئواورلئان، شهر موسيقی جاز



سفرنامه ی زارا مجيدپور به شهر نئواورلئان ايالت لوئيزيانای آمريکا- 1
..

١٢ شهریور ١٣٩٠
.
شهرزادنیوز: صدای سوت تنها کِشتی بخار، که در اسکله ی شهر نئو اورلئان و در رودخانه ی "می سی سی پی" زيبا و با وقار پهلو گرفته است، از "فرنچ کورتر" به گوش می رسد؛ صدایی که برايم سخت آشناست. مارک تواين با هاکلبری فين و تام ساير، کِشتی بخار و رودخانه ی می سی سی پی را چنان با کودکهايم پيوند زد که در خردسالی، نه تنها نام می سی سی پی در ذهنم نقش بست بلکه با تمام دوری، برايم هميشه آشنا شد.

با فشار انگشتان زن مو طلايی بر کليدهای "کاليوپ"(1) نه تنها دود سفيد رنگی از لوله ها به هوا می جهد بلکه صدای سوت کِشتی بخار تا دور دستها در فضا می پيچد. از باجه بليط فروشی واقع در اسکله تقاضای بليط می کنم و زن بليط فروش، از تمام شدن بليطهای آن روز خبر می دهد. برای فردا شب بليطی تهيه می کنم.

محله ی فرنچ کورتر، با حدود سيصد سال قدمت، قديمی ترين و معروفترين محله ی شهر نئواورلئان- بزرگترين شهر ايالت لوئيزيانا- محسوب می شود. حضور فرانسوی ها و اسپانيايی ها را می توان در معماری ساختمانهای زيبای محله مشاهده نمود اگر چه در کوچه های باريک قديمی، بوی ادرار رهگذران مست، بی خانمانان و يا کسانی که شب ها آبريزگاهی را برای تخليه خود نيافته اند، مشام را سخت می آزارد.

هوای داغ شهر عرق جهانگردان به خصوص مردان را چنان درآورده که تی شرت هایشان به خيسی می زند. هوای خنکی که از داخل برخی از مغازه ها به خارج در جريان است حس خوشايندی است که گاه برخی از آنان را برای فرار از گرمای هوا هر چند برای لحظاتی به داخل می کشاند.

افراد کمی به مغازه های آنتيک فروشی محله ی فرنچ کورتر سرک می کشند. آنتيک فروشيهای که در مقايسه با مغازه های ديگر گل سر سبد محله اند. سرويس چای خوری نقره ی دست ساز انگليسی قرن نوزدهم، کمدهای نقاشی شده زيبای فرانسوی قرن هجدهم، ظروف ظريف چينی قرن نوزدهم کشور چين، مجسمه های خيره کننده قرن هجدهم و نوزدهم و غيره که هر قطعه از آنها از ذوق و هنر هنرمندی و تاريخ سرزمينی حکايت می نمود.

موسيقی خوش جاز در اغلب مکانها گوش ها را می نوازد و تصاوير "سلطان موسيقی جاز"، لويی آرمسترانگ، در شهر زادگاهش نئواورلئان در اکثر مغازه های سوغاتی فروشی به چشم می خورد. پربيراه نخواهد بود اگر نئواورلئان را شهر موسيقی جاز بنامم.

در طول روز مشتريان کمی در رستورانها و به خصوص در ميکده ها به چشم می خورند. چند مرد سياه پوست با پلاکاردهای تبليغ آبجو در دست روی صندلی جلوی در چند ميکده نشسته اند و رهگذران را برای نوشيدن آبجوی تگری آنهم با قيمتی مناسب ترغيب می کند. آبجوی تگری در این هوای داغ شهر، عابران گرما زده را به داخل ميکده ها می کشاند.

با تاريک تر شدن هوا و اجرای زنده موسيقی در اغلب ميکده ها بر تعداد مشتريان آنان نيز افزوده می گردد. برخی از موسيقی ها خوش و گوشنوازند و اغلب بسيار بلند و گوش آزار. مرد سياه پوست درشت اندامی جلوی در يکی از ميکده ها می رقصد و با اين کار توجه رهگذران را برای ورود به داخل جلب می کند.

مردی فربه لباس راهزنان دريايی را به تن نموده و در طول خيابان قدم می زند و با گردشگران عکس يادگاری می گيرد. مرد جوان لاغر و بلند بالای ديگری اندام خود را با کت چرم بلندی پوشانده و صورت خود را پشت ماسکی به شکل جمجمعه ی انسان پنهان نموده در حالی که یک داس بلند پلاستيکی بر روی شانه ی خود حمل می کند.

پيرمرد گُل فروشی، دسته ای گل رز به دست، بر روی چهار پايه ای که در وسط خيابان قرار داده ايستاده، در حالی که شلوار خود را برای جلب توجه مشتريان از عقب کمی پايين کشيده است. چند دختران جوان با دامنهای تنگ و کوتاه و آرايشهای غليظ با ديدن شلوار پايين کشيده پيرمرد با صدای بلند می خندند و دو نفر از آنان با موبايلهايشان از مرد گُل فروش عکس می گيرند.

"کلوب آقايان" با عکسهایی از دختران زيبا روی برهنه بيشتر از مکانهای ديگر جلب توجه می کند. در وروديه اغلب کلوب ها دختران بيکینی پوش خوش اندام با انجام حرکاتی ظريف، نگاه ها را به طرف خود جلب می کنند. اگرچه بر سر برخی کلوب ها کلمه ی" آقايان" به چشم می خورد و دختران بيکينی پوش اغلب از مردان رهگذر برای ورود به کلوب دعوت می نمايند، اما در صف وروديه برخی از این مکان ها دختران و زنان جوانی نیز به چشم می خورند.

بالکن های مشرف به خيابان محل تجمع مردان جوانی است که گردنبندهای پلاستيکی بسياری را بر گردن خود آويزان کرده‌اند. گردنبندهای بلند پلاستيکی که در اغلب مغازه ها به فروش می رسند. مردان ايستاده در بالکن ها گردنبندها را برای دخترها و زنان جوانی که پستانهای بزرگی دارند پرتاب می کنند و زنان، در قبال دريافت اين گردنبند، می‌بايست تاپ خود را برای پرتاب کننده گردنبند بالا بزنند که اغلب از اين کار سر باز می زنند. در بالکن ديگری چند مرد جوان خواسته اشان را در قبال دريافت گردنبند بر روی پارچه ای سفيد رنگی نوشته و آن را از بالکن آويزان کرده اند.

پرتاب گردنبند تنها به مردان خلاصه نمی شود. در يکی از بالکن ها دو زن به سوی دو مرد جوان خوش اندام گردنبند پرتاب می کنند و مردان بعد از دريافت گردنبند بلافاصله تی شرتهايشان را بالا می زنند و با اين کار صدای جيغ و خنده ی زنان بالکن را به هوا می برند.

عصر روز بعد بسيار زودتر از زمان حرکت کِشتی، به اسلکه می روم و بعد از کنترل بليط به کِشتی "ناچز" وارد شده و به سمت طبقه ی بالا حرکت می کنم تا از آنجا شاهد حرکت چرخ پره دار قرمز رنگ کِشتی باشم.

غروب رنگين خورشيد، صدای درهم آميخته ی موسيقی زنده نوازندگان جاز حاضر در کِشتی، گردش آب رودخانه در لابلای چرخ پرده دار و نسيمی که کامل کننده اين زيبايی است خاطره ای فراموش نشدنی از رودخانه ی می سی سی پی را برای هميشه در ذهنم نقش می بندد.


1-کاليوپ، آلت موسيقی پيانو مانندی است که از يک سری سوت تشکيل شده است.

ادامه دارد
...

Monday, August 15, 2011

رها کردن کودکان تشنه در جاده، انتخابی بيرحمانه در زمان قحطی




برگردان: زارا مجيدپور



٢٤ امرداد ١٣٩٠
شهرزادنیوز: واردو محمود يوسف برای فرار از خشکسالی، تشنگی و قحطی در سومالی به همراه دختر يک ساله اش بر پشت و پسر چهار ساله ای که کنارش حرکت می کرد به مدت دوهفته پياده روی می کنند. قبل از رسيدن به کمپ پناهندگان، پسر غش کرده و از حال می رود. مادر مقداری آب روی سر پسرش می ريزد تا بدين وسيله او را خنک نمايد، اما پسر بچه بيهوش شده و نمی تواند آبی بنوشد.

زن از ديگر خانواده های گريزان از قحطی کمک می طلبد، اما آنان برای بقا و زنده ماندن خود توقف نمی کنند و از کمک به زن دريغ می ورزند. در این هنگام مادر بيست و نه ساله مجبور می شود تصميمی بگيرد که هيچ پدر و مادری نمی بايست در چنان شرايطی قرار گيرد.

"بالاخره تصميم گرفتم که پسرم را به خدايش واگذار کرده و او را در جاده رها کنم." واردو چند روز بعد در مصاحبه ای با آسوشيتدپرس در کمپ پناهندگان در داداب کشور کنيا می گويد: "مطمئنم او زنده بود و همين مساله قلبم را به درد می آورد."

پدر و مادرها گاه با بيش از هفت کودک که به دنبال خود می کشند، با پای پياده از قحطی ويرانگر می گريزند و گاه مجبور می شوند که در چنان شرايط غير قابل تصوری دست به انتخاب بيرحمانه ای بزنند. هنگامی که ذخيره اندک غذا و آب به پايان می رسد، کدام کودک شانس بيشتری برای زنده ماندن دارد؟ کداميک از آنها را می بايست به حال خود رها نمود؟

واردو يوسف می گويد: "هرگز در زندگيم با چنين وضع دشواری روبرو نشده بودم. حالا از رها کردن کودکم احساس درد و ناراحتی می کنم. شبها از خواب بيدار می شوم و به او فکر می کنم. وقتی پسری هم سن او را می بينم، احساس وحشت می کنم."

دکتر جان کيولنگه که در بخش سلامت روانی کميته نجات بين المللی در داداب فعاليت می کند، در باره ی اجبار مادران و پدران سوماليايی برای رها نمودن کودکانشان می گويد: "اين يک عمل طبيعی در شرايط غير عادی است. آنها نمی توانند بنشينند و منتظر مرگ يکديگر باشند. اما آنان بعد از گذشت يک ماه دچار اختلال و نابهنجاری شده و با فلاش بک و کابوس روبرو می شوند."

او اضافه می کند :"تصوير کودکان رها کرده به ذهنشان باز می گردد و آنان را عذاب می دهد. همچنين آنان نمی تواند خوب بخوابند و با مشکلات اجتماعی عدیده ای روبرو می شوند."

براساس برآورد ايالات متحده آمريکا، در طول سه ماه گذشته بيش از 29 هزار کودک سوماليايی زير پنج سال بر اثر قحطی جان خود را از دست داده اند. آمار و ارقام مشخصی از کسانی که بر اثر تمام شدن ذخيره غذا و آب در جاده شنی به حال خود رها شده اند، وجود ندارد.

فادوما ساکو عبدالله، بيوه بيست و نه ساله، سفر خود را به مقصد داداب به همراه نوزاد و ديگر فرزندان پنج، چهار، سه و دو ساله در حالی آغاز نمود که يک روز قبل از رسيدن به کمپ پناهندگان، دختر چهار ساله و پسر پنج ساله اش بعد از استراحتی کوتاه از خواب بيدار نشدند. فادوما عبدالله می گويد: "او نمی خواست که ذخيره اندک آب پنج ليتری را برای کودکانی که در حال مرگ بودند "به هدر" بدهد وقتی که کودکان کوچکتر به آن نياز داشتند."

او نمی خواست بيش از آن منتظر بماند تا ديگر کودکانش نيز به حالت مرگ بيفتند. بنابراين به پا خاست و چند قدمی برداشت، سپس به اميد به هوش آوردن کودکانش به سويشان بازگشت. پس از چندين بار رفت و بازگشت، در حالی که از به هوش آوردن آنان مطمئن نبود، دو کودک را پای درختی رها نمود.

به علت چندين سال خشکسالی، بيش از دوازده ميليون نفر در شرق آفريقا محتاج کمک های غذايی اند. بنا به اظهارات سازمان ملل، 2.8 ميليون نفر از آنان به کمک فوری نيازمندند که اين شامل چهارصد و پنجاه هزار قحطی زده ی سوماليايی نيز می گردد.

احمد جعفر نور، پنجاه ساله و پدر هفت فرزند، سفر خود را به مقصد کمپ پناهندگان در کنيا با پسر چهارده ساله و دختر سيزده ساله اش خود آغاز نمود، اما بعد از دو روز پياده روی، ذخيره آب آنان به پايان رسيد. روز سوم آنان زير درخت بزرگی نشستند در حالی که تشنه، گرسنه و بسيار خسته بودند.

"دو فرزندم نمی توانستند بيشتر از آن پياده روی کنند. به جای اين که همگی در آنجا بميريم، مجبور شدم آنها را به دست تقدير و سرنوشتشان رها کنم؛ به خصوص وقتی که به پنج فرزند ديگرم که به همراه مادرشان در خانه رها کرده بودم فکر می کردم. به خودم گفتم: "زندگی خودت را به خاطر پنج فرزند ديگرت نجات بده. آن دو تا هم خدای خود را دارند."

"آن بدترين تجربه ی زندگيم بود. اين که مجبور شدم کودکانم که پاره تنم بودند را رها کنم قلبم را به درد می آورد. به مدت سه ماه روان پريش بودم. تصوير آنان همچنان جلوی چشمانم است." دو نوجوان به طور معجزه آسايی توسط صحرا نشينان از مرگ نجات پيدا کرده و به سوی مادرشان در سومالی باز گشتند. نور می گويد که به دليل هزينه بسيار بالا، قادر نيست اعضای خانواده اش را از سومالی به کنيا منتقل نمايد.

"من کشاورز بودم و سوادی هم ندارم که به من برای پيدا کردن کار کمک کند. فکر اعضای خانواده ام مرا پريشان حواس کرده است. هميشه از خودم می پرسم که آيا همه آنها از جمله مادرشان مرده اند يا چند نفر از آنها هنوز زنده هستند."

وقتی پسر سه ساله ی فقيد نور علمی، از شدت تشنگی در جاده جان داد مادرش تنها توانست بدن او را در ميان چند شاخه ی کوچک خشک دفن نمايد. او نمی توانست توقف کرده و برای کودکش سوگواری نمايد. مادر می بايست به زنده ماندن پنج کودک ديگرش فکر می کرد.

"از کجا انرژی و توان برای کندن قبر برای او به دست می آوردم. تنها فکر می کردم که چگونه می توانم بقيه ی بچه هايم را نجات بدهم. خدایی که پسرم را به من داد خودش او را از من گرفت، بنابراين خيلی نگران او نبودم، جان ديگر کودکانم در خطر بود."




توضيح:

تيتر اصلی: انتخاب بيرحمانه در زمان قحطی، کدام کودک زنده خواهد ماند؟

لینک مطلب:

http://www.time.com/time/world/article/0,8599,2088258,00.html

Monday, August 8, 2011

رقص با آهنگی متفاوت"

زرينا ماهاراج




مصاحبه زارا مجيدپور با زرينا ماهارج، فعال سياسی عليه رژيم آپارتايد در آفريقای جنوبی



١٢ امرداد ١٣٩٠


شهرزادنیوز: در دل تاریخ گزينه ای وجود دارد که نه از مورّخان، بلکه از زنان و مردانی نشأت می گیرد که زندگی شان به طرزی کامل، به بهای خطرات شخصی فراوان، وقف مبارزه سیاسی شده است. گواهی و شهادت زرینا ماهاراج و مک ماهاراج، که در این یادداشت توسط این بانو، با فصاحت و بلاغت بیان شده، دلیرانه بوده و بحث برانگیز است.1


زرینا ماهاراج، خاطرات خود را در کتابی با عنوان «رقصیدن با آهنگی متفاوت»، برشته تحرير درآورد، کتابی که جايزه ای بدان تعلق گرفت. این خاطرات چشم انداز و ديدگاه زنی است از اعضای حزب کنگره ملی آفريقا –ای اِن سی- نسبت به چگونگی زندگی در تبعید و سال های بعد از فروپاشی آپارتايد و روی کار آمدن حکومت جديد در آفریقای جنوبی2

زرینا، نویسنده، فیلم ساز و فعال سياسی در دوران رژيم آپارتايد در آفریقای جنوبی است. او دارای مدرک فوق ليسانس در رشته ریاضیات از انگلستان است.

همسر وی، مک ماهاراج، یکی از چهره های برجسته در مبارزه عليه رژيم آپارتايد است، او يکی از دوستان نلسون ماندلاست و در دوران ریاست جمهوری ماندلا، بین سال های 1994- 1999، وزیر راه و ترابری بود. مک 12 سال از عمرش را در زندان جزیره روبن با ماندلا سپری نمود.

اخیراً با زرینا ماهاراج مصاحبه ای انجام دادم و سوالاتم را از او پرسیدم:

سوال: شما قبل از آشنايی با همسرت، به عنوان فعال سياسی عليه رژيم آپارتايد فعاليت می کرديد. چه عاملی باعث شد که به فعاليت سياسی روی بياوری؟

زرینا ماهاراج: مادر من دارای حسی قوی از عدالت اجتماعی بود و من از همان ابتدای جوانی مجذوب ارزش های او شدم. زمانی که یک دختر مدرسه ای جوان بودم، شاهد خشونت های بسیاری عليه افراد سیاه پوست بودم. سفیدپوستان کم سن و سال حتی از حمله و تعرض به افراد سیاه پوست مسن ابایی نداشتند. این مساله من را سخت عصبانی می کرد.

- زندگی شما با مک ماهاراج، به عنوان يک عضو ارشد در حزب کنگره ملی آفريقا چگونه بود؟ به خصوص که او در "اوم خونتو وی سيزو"- شاخه ی نظامی حزب کنگره ملی آفريقا عميقا فعاليت می کرد؟

زرینا: زندگی بعنوان همسر یک فعال مشهور حقیقتاً بسیار مشکل بود. اول، فعالان سیاسی ندرتا وقتی برای بودن درکنار خانواده هایشان دارند و از همين روی عملاً من یک مادر مجرد بودم.

دوم، تهدیدات جانی برای او همیشه و در هرجايی وجود داشت و ما مجبور بودیم تا بر اين ترس غلبه کنیم.

سوم، نامدار بودن او، باعث می شد تا دیگران مرا، نه براساس مَنِ وجودی خودم، بلکه به عنوان «همسرِ مک» بنگرند. بنابراین، در آنجا مسائل زیادی برای سروکله زدن وجود داشت.

- شما در «عملیات وولا» دخالت داشتید. این عملیات درباره ی چه بود و شما چه نقشی در آن داشتيد؟

زرینا:
هدف از «عملیات وولا» خلق سیستمی بود که به رهبران حزب کنگره ملی آفريقا- ای اِن سی- تبعيدی امکان داده می‌شد که بدون آگاهی دشمن، به خاک آفریقای جنوبی نفوذ نموده و بدين گونه از داخل کشور مسئوليت خود را به عنوان رهبر ا به انجام برسانند. رئیس جمهور فقید حزب کنگره ملی آفريقا "اولیور تامبو"، فرمانده کل این عملیات بود. او مک، را بعنوان فرمانده داخلی برگزید تا وارد آفریقای جنوبی شده و روند تنظیم دستگاه نفوذی را آغاز نمايد.

سیستم ارتباطات وولا که من به برنامه ریزی و اجرای آن کمک می کردم، سیستمی بود که به کادرهای جنبش اجازه می داد به شکلی محرمانه – با استفاده از خطوط تلفن - با یکدیگر ارتباط برقرار نموده و پیام هایی کد گذاری شده را برای یکدیگر ارسال نمايند. این روش، نوعی پست الکترونیکی اولیه بود، پیام ها تقریباً به صورتی بلادرنگ ارسال و دریافت می شد.

- چه عاملی شما را برآن داشت که به ساخت فيلم «آپارتمان شماره 13» که به مبارزه ات علیه تبعیض نژادی می پردازد دست بزنيد؟

زرینا: حقیقت اين است که نسل جدید در آفریقای جنوبی، درباره ی تاریخچه ی مبارزات ما اطلاعات کمی دارند، بنابراین در پی روشی بر آمدم تا با بیان یک داستان افراد جوان را نسبت به مبارزاتمان مجذوب نمايم؛ چیزی که برای آنها خسته کننده نباشد. «آپارتمان شماره 13» آپارتمانی است که افراد جوان در آن وقت گذرانی می کنند، می رقصند، میهمانی می دهند و تفریح می کنند و در اين ميان درباره سیاست و آفریقای جنوبی آزاد بحث می نمايند. این مکانی است که در آن «اولین بذرهای عدم تبعیض نژادی کاشته شده، و یک مفهوم وسیع تر از ملت، موجودیت می يابد.»

- شانزده سال از روی کار آمدن حکومت دموکراتیک آفریقای جنوبی می گذرد. بعنوان فعال سياسی، آینده آفریقای جنوبی را چگونه می بينيد؟

زرینا: يک ضرب المثل چینی می گوید که نی خیزرانی (بامبو) که در طول نسل ها لگدمال شده باشد برای ایستادن مجدد و راست کردن قامت به زمان نیاز دارد. تصور می کنم شانس زیادی وجود دارد که آینده ای که برای آن جنگیده ایم روزی به یک واقعیت تبدیل شود و اين تغيير يک شبه صورت نمی گيرد، اين روند تدریجی خواهد بود. برای جا افتادن دموکراسی غربی که ما برای تحقق آن جنگیدیم اگر یک نسل هم طول بکشد، امر غیرعادی نیست.



Wednesday, August 3, 2011

'Dancing to a Different Rhythm'

Zarina Maharaj



An interview with Zarina Maharaj by Zara Majidpour


There is an alternative inside history that comes not from historians but from men and women whose lives have been totally dedicated, at great personal risk, to political struggle. The testament of Zarina Maharaj and Mac Maharaj, given eloquently by her in this memoir is brave, and will be controversial. 1

Zarina Maharaj is the award-winning author of a memoir ‘Dancing to a Different Rhythm’, which is a woman’s perspective of what life was like in the ANC–in –exile, and in the years following South Africa’s new political dispensation.2

Zarina is a writer, film maker and freedom activist during of Apartheid regime in South Africa. She has a M.Sc in Mathematics from UK.


Her husband Mac Maharaj, a major figure in the South African freedom struggle worked closely with Nelson Mandela. In Mandela’s presidency he was Minster of Transport between 1994 -1999. He spend 12 years on Robben Island with him.

I interviewed Zarina Maharaj recently and I ask these questions:

Questions: You had been active in fighting Apartheid even before you met your husband. What led you become freedom activist?

Zarina Maharaj: My mother had a strong sense of social justice and from a very young age I absorbed her values. And when I was a young school girl I witnessed a lot of violence against black people - even very young whites were not afraid to attack older black people. This outraged me.

Q: How was your life with Mac Maharaj, who was deeply involved in the liberation movement especially Umkhonto We Sizwe (the military wing of the ANC), and a senior ANC member during the Apartheid regime?
..
Zarina: Life as the wife of a high-profile activist was very difficult indeed. First, political activists hardly had any time to be with their families so I was effectively a single parent. Second, the threat to his life was something that was always there, so we had to learn to overcome that kind of fear. Third, his high-profile activism made others see me not as a person in my own right but as nothing more than 'Mac's wife'. So that was quite a lot to deal with.
.
Q: You were involved in “operation Vula”. What was it all about and what was your role?

Zarina: 'Operation Vula' was meant to create a system which would allow leaders of the ANC living in exile to be infiltrated back into South Africa without the knowledge of the enemy so that the ANC could begin to lead from inside the country. The late President Oliver Tambo was the overall commander of this operation. He chose Mac as the internal commander to enter South Africa and to start the process of setting up the infiltration machinery.
. .
The Vula communications system which I helped devise and operate was a system that allowed cadres of the movement to communicate secretly with each other - using telephone lines - to send encrypted messages to each other. This was pre-email, but the messages could be sent and received almost in real time too.
..
Q: You made a film called film “Flat 13”. What made you interested in doing a film on the struggle against apartheid?

Zarina: The fact is that the new generation in South Africa knows little about the history of our struggle, so I wanted to find a way to tell a story about that struggle that would appeal to young people. Something that they wouldn't find boring. "Flat 13' is about an apartment where young people used to hang out, dance, party have fun and discuss politics and the idea of a free South Africa. It has been called the place where "the first seeds of non racialism were sown, and a wider concept of the nation came into being."
..
Q: Sixteen years after South Africa's democratic transformation, what do you think of the future of South Africa as a freedom activist?
.
Zarina: The Chinese say that when a bamboo has been trampled on for generations then it will take time for it to stand straight again. So I think there is a great chance that the future that we fought for will become a reality, but not overnight. It will be a process. But if you consider how long it's taken established Western democracies to become established, then even if it takes a generation to realize the democracy we fought for, that is not unusual.


.

This interview was translated into Persian (Farsi) and published in
Shahrzadnews website

.