All rights reserved. استفاده از مطالب با "ذکر منبع" آزاد است


contact: zaramajidpour@gmail.com


---------------------------------------------------------------



Thursday, September 13, 2007

قهرمان کوچک


1386-06-22 برگردان: زارا مجيدپور – شهرزاد نیوز




شهرزاد نیوز: سلام ...اسم من انکوزی جانسونه ...من در منطقه مل ول ژوهانسبورگ زندگی می کنم ... من 11 سالمه و به بيماری ايدز مبتلا هستم ...مادرم اچ آی وی مثبت بود وقتی منو حامله بود، و اين جوری ويروس به من هم منتقل شد . وقتی بدنيا آمدم اچ آی وی مثبت بودم ...مادرم نتونست منو پيش خودش نگه داره ...من می دونم که اون منو خيلی دوست داشت . فقط می ترسيد اطرافيانش با ديدن من بفهمند که اون مبتلا به اين بيماريه.. .برای همين من به يک آسايشگاه اچ آی وی –ايدز سپرده شدم ...بعد از دو سال آسايشگاه بخاطر وضعيت مالی بسته شد ... مادر خونده ام "گيل "که مدير آسايشگاه بود، روزهای تعطيل منو خونه خودش می برد و بعد از تعطيلی آسايشگاه، منو به فرزند خوندگی قبول کرد و تا الان 8 ساله که با هم زندگی می کنیم ...

مامان گيل به من ياد داده که چه جوری مواظب خونم باشم ... اگر بخاطر بريدگی خونريزی کردم بايد زخممو باند پيچی کنم يا چسب زخم بزنم ... من می دونم که خون من برای آدمهایی که زخم دارند خطرناکه، چون از طريق همون زخم، خون من می تونه بيماری رو به اونها منتقل کنه ... اين تنها موقعيه که ديگران بايد مواظب باشند وقتی که منو لمس می کنند.. .در سال 1997 مامان گيل، به يه مدرسه ی ابتدايی رفت تا منو در اونجا ثبت نام کنه ... در فرم مدرسه سوال کرده بودند آيا کودک شما به بيماری مبتلاست ؟... مامان گيل نوشت، بله،ايدز... من و مامان گيل هيچوقت بيماريمو پنهون نمی کنيم و در مورد اون به راحتی حرف می زنيم ...

مامان گيل منتظر بود تا از مدرسه خبر بدن. گفته بودند که به مامان زنگ می زنند... معلم ها و والدين بچه های اون مدرسه با هم در مورد پذيرش من حرف زدند .50 درصد اونها موافق بودند و 50 درصد ديگه مخالف پذيرش من بودند... مامان گيل اين مساله رو با روزنامه ها در ميون گذاشت ...انگار کسی نمی دونست با من چی کار کنه .چونکه من ناقل بيماری بودم ... بعدا، مدرسه ای برای بچه های اچ آی وی –ايدزی درست شد ... من خيلی خوشحالم که بگم همه بچه های مبتلا به اين بيماری می تونند به مدرسه برند وفرقی بين اونها و بچه های ديگه نباشه ...

همون سالی که من به مدرسه رفتم مادر واقعی ام "دافنی "فوت کرد...اون برای تعطيلات به نيو کاسل رفته بود و در خواب فوت کرد...مامان گيل تلفنی اين خبر رو شنيد و بلافاصله گفت که چی شده ... من گريه کردم... مامان گيل منو به مراسم دفن مامان دافنی برد. من مادرمو در تابوت ديدم ...چشمهاش بسته بود... بعد ديدم که اونو دفن کردند و تابوتش رو با خاک پوشوندند ... مادر بزرگم خيلی ناراحت بود چونکه دخترش فوت کرده بود...اونجا من پدرمو برای اولين بار ديدم ... من هيچوقت نمی دونستم که پدر دارم ... انگار خيلی ناراحت بود ... فکر کردم چرا اون، من و مادرمو رو ول کرد ...بعضیها از مامان گيل می پرسيدند که خواهرم کجاست ؟ مامان گيل بهشون گفت: چرا از پدرش نمی پرسيد؟...بعد از خاکسپاری من خيلی دلم برای مادرم تنگ ميشه. اما می دونم که اون تو بهشته ... می دونم که اون مواظب منه ...اون هميشه تو قلب من جا داره ...

من از ايدز متنفرم .چونکه تند تند مريض می شم و اين منو ناراحت می کنه ... من به بچه هایی که با اچ آی وی بدنيا می آند زياد فکر می کنم ... کاش دولت به مادرهای حامله ی مبتلا "AZT " بده تا ويروس از مادر به جنين سرايت نکنه ... نوزادهای مبتلا به اچ آی وی خيلی زود می ميرند ... من يکی از اين نوزادها رو می شناسم که چند وقتی با ما زندگی می کرد ... اسم اون "ميکی "بود.اون نمی تونست به راحتی نفس بکشه. نمی تونست غذا بخوره ... يکروز که حالش اصلا خوب نبود مامان گيل اونو به بيمارستان برد اما اون مرد... اون يک نوزاد با نمک بود ... من فکر می کنم دولت بايد اون کار رو شروع کنه. چون من نمی خوام نوزادها بميرند ...

من و مامان گيل هميشه می خواستيم يه آسايشگاه برای مادرها و بچه هاشون که اچ آی وی دارند درست کنيم... خيلی خوشحالم که بگم اولين آسايشگاه بنام "بهشت انکوزی "افتتاح شده و ما از 10 مادر و 15 کودک مواظبت می کنيم ...من و مامان گيل می خوايم تا آخر سال ديگه 5 تا ديگه بهشت انکوزی درست کنيم ... من می خوام مادرهای بيمار به اينجا بياند تا مجبور نشند از بچه هاشون جدا بشند. اينجوری هر دوشون طولانی تر زنده می مونند... چون عشق مادر و بچه باعث زنده موندن هر دوشون می شه... من می خوام وقتی بزرگ شدم معلم بشم و به همه در مورد اچ آی وی –ايدز آموزش بدم و اگر مامان گيل بذاره در تموم کشور می گردم تا به مردم آموزش بدم ... من می خوام مردم در مورد ايدز بدونند...بدونند که با لمس کردن، بغل کردن و دست دادن با افراد ناقل، به اين بيماری مبتلا نمی شند...بگم که ما هم انسانيم به ما اهميت بدند و ما رو قبول کنند... ما آدمهای معمولی هستيم. دو دست و دو پا داريم ... می تونيم حرف بزنيم .. .نيازهامون مثل ديگرونه... از ما نترسند ... ما همه مثل هم هستيم ...

سخنرانی انکوزی، پسرک لاغر اندام با آن کت و شلوار براق تيره اش، در کنفرانس جهانی ايدز در دربن آفريقای جنوبی چنان بود که اشک را از چشم شنوندگانش جاری ساخت.

گيل جانسون، مادر خوانده انکوزی می گويد: من می خواستم کار بيشتری جز حرف زدن در مورد اچ آی وی(ايدز) انجام بدم. برای همين انکوزی را به فرزند خوندگی قبول کردم.

يک سال بعد، انکوزی در کنفرانس ايدز در آتلانتای جورجيا شرکت کرد و دوباره پيغام خود را به گوش جهانيان رساند. در سال 1997 بعد از بازگشت از کنفرانس و سپری کردن کريسمس، حال انکوزی رو به وخامت گذاشت و بالاخره ايدز، اين مبارز کوچک را زمانی که فقط 12 سال داشت، از پای درآورد.

در يک نظر سنجی در آفريقای جنوبی اين پسرک 12 ساله در مقام سوم بهترين شهروند اين کشور جای گرفت. بی گمان جمله نلسون مندلا در وصف انکوزی گويای تمامی حقيقت است "او سمبل مبارزه برای زندگيست".

*توضیح شهرزاد نیوز: ترجمه متن سخنرانی "انکوزی" در کنفرانس جهانی ایدز

ژوهانسبورگ -آفريقای جنوبی

zaramajidpour@yahoo.co.uk