All rights reserved. استفاده از مطالب با "ذکر منبع" آزاد است


contact: zaramajidpour@gmail.com


---------------------------------------------------------------



Tuesday, July 29, 2008

اسرار مگو- 1

خانه های حلبی در جنوب شهر ژوهانسبورگ


1387-04-27
نویسنده : زارا مجيدپور



شهرزاد نیوز: هر چه بيشتر به سمت " اِنِردِل" پيش می روم از تعداد اتومبيلهای داخل جاده کاسته می شود. کم شدن تردد اتومبيلها در جاده های پرت شهر ژوهانسبورگ احتمال همه گونه خطر را به همراه دارد، که کمترين آن سرقت است

در اکثر روزهای هفته اگنس را می توان در مهد کودکی در اِنِردِل يافت، مهد کودکی که حدود 40 کودک سياه پوست؛ بيشترين ساعات روزانه ی خود را در آن سپری می کنند. کودکانی که بسیاری از آنها والدين خود را بر اثر بيماری ايدز از دست داده اند و اينک با مادر بزرگ يا يکی از بستگان خود زندگی می کنند. اگرچه امکانات مهد در سطح بسيار پائينی قرار دارد اما اين حسن را دارد که کودکان می توانند سه وعده غذای روزانه داشته باشند، چيزی که معمولا خانواده های آنان قادر به تامين آن نمی باشند. آنان به جای بازی در کوچه های خاکی، می توانند از مربي های خود چيزی بياموزند، هر چند که آنها هم در کارشان حرفه ای نيستند

لباسهایی که بر تن دارند، نه تنها کهنه و مندرس است بلکه تناسبی هم با هوای سرد ژوهانسبورگ ندارد. به محض ورودم چشمهای سياه و درشتشان به من خيره می شوند و من با لبخندی به نگاههای معصومشان جواب می دهم. می دانم که درصد قابل توجه ای از آنان به اچ آی وی – ايدز مبتلايند، اما مگر می شود آن همه شور و شيطنت کودکانه را در وجودشان و دريایی از معصوميت را در چشمان زيبايشان ديد و آن گاه باور کرد که روزی نه چندان دور خاک سرد پیکرهای کوچکشان را در خود پنهان خواهد نمود


اگنس از دفتر کار محقرش خارج می شود و به استقبالم می آيد. اين چندمين بار است که ملاقاتش می کنم، هر بار برای موضوعی متفاوت. او زن سياه پوست مهربانيست که بعنوان کارمند يک موسسه ی خيريه، به کودکان مهد کودک خدمات رايگان ارائه می کند.
از مهد خارج می شويم و در خيابانهای خاکی ی به راه می افتيم. راهپيمايی هر چند کوتاه، اگنس را به نفس نفس زدن می اندازد اما هيکل درشتش نيز نمی تواند او را از تکاپو بياندازد


در طول راه هر عابری که از کنارمان می گذرد با او احوالپرسی می کند. می گويم :" انگار اينجا آدم معروفی هستی"؟ با لبخند پاسخ می دهد: "نه ساله با اين مردم زندگی می کنم. هر کدومشون که مشکلی دارن، ميان پيش من". اگر چه او مديريت مهدکودک را به عهده دارد اما موسسه خيريه بستگان کودکان را نيز به صورتی بسيارمحدود کمک رسانی می کند


راههای خاکی را يکی بعد از ديگری پشت سر می گذاريم، در امتداد راه حتا یک تير چراغ برق وجود ندارد، با خود می انديشم: گذر از اين راهها، آنهم در سياهی شب می بايست برای کودکان و زنان خطرناک باشد، اينجا بهترين مکان برای متجاوزين است تا قربانيان خود را در دل تاريکی شکار کنند. به تدریج خانه های حلبی با نماهای کريه اشان ظاهر می شوند


به سمت يکی از آنها به راه می افتيم. از دور زنی را می بينم که مشغول آويزان کردن لباسهای شسته شده بر روی طناب است. در چند قدمی خانه، اگنس با صدای بلند به زن سلام می کند، زن به سمت ما بر می گردد و با اين حرکت می توانم چهره ی بسيار جوانش را ببينم. من هم با او احوالپرسی می کنم، لبخندی بر لبانش نقش می بندد؛ با چهر ه ای گشاده ما را به خانه اش دعوت می کند


سه مبل درب و داغان و کثيف در گوشه ای از خانه به چشم می خورد. اگنس روی يکی از آنها ولو می شود و از من نيز می خواهد که روی مبل ديگری بنشينم. مبل آن قدر کثيف و آلوده است که با اکره روی آن می نشينم، اما تلاش می کنم اکراهم را از ميزبان پنهان کنم. نگاهی به داخل خانه ی حلبی می اندازم. فضای داخل خانه آن قدر کوچک است که به زحمت سه نفر می توانند در آن به سر برند


آشپزخانه در قسمت مخالف نشيمن قرار دارد، آشپزخانه ی بسيار ساده ای که فاقد هر گونه لوازم برقی است.در قسمت بالای خانه اتاق خوابی است که با پرده ی چرکينی از قسمت نشيمن جدا شده. اگنس از زن جوان ليوان آبی می طلبد. زن ليوانی را در سطل بزرگ نسبتا خالی فرو می برد. اگنس با ديدن اين صحنه از خير نوشيدن آب می گذرد و از او می خواهد که در کنار ما بنشيند


"گريس"، زن نوجوان پانزده ساله، مادر پسر بچه ی يک ساله ای است که چندان حال خوشی ندارد. از او درباره حاملگيش می پرسم. می گوید: " من تا زمان حامله شدنم به مدرسه می رفتم و کلاس ششم بودم؛ چندين بار سر کلاس حالم بهم خورد. مدير مدرسه که به حامله بودن من شک کرده بود منو به همراه يکی از معلمها برای آزمايش حامله گی به کلينيک فرستاد، اونجا معلوم شد که من دو ماهه حامله ام".ضمن يادداشت برداری از گفته های گريس، بی آنکه سرم را از روی کاغذها بلند کنم می پرسم: پدر بچه ات کيه؟ و او پاسخ می دهد:" پدرم

!
يک لحظه احساس می کنم سوالم را متوجه نشده است، به همين خاطر آن را تکرار می کنم و او همان جوابی را که شنيده بودم تکرار می کند:" پدرم

!
روی مبل کمی جا به جا می شوم. نمی دانم پاسخش برايم غير قابل باور است يا بی تفاوتيش هنگام ادای پاسخ، شايد هم هر دويشان. به اگنس نگاه می کنم. انگار ناباوری را در چشمهايم می خواند و سرش را به نشانه تاييد تکان می دهد. دیگر قادر نیستم سوال دیگر مطرح کنم. سکوتم باعث می شود که اگنس، خود ماجرای گريس را برايم تعريف کند: "چهار سال پيش وقتی مادر گريس به خاطر ايدز می ميره، پدر گريس رابطه ی جنسی رو با دخترش شروع می کنه. اين مساله سالها ادامه داشت تا اين که گريس حامله شد." اگنس لحظه ی سکوت می کند و سپس ادامه می دهد :" گريس اچ آی وی مثبته، مريضی رو از باباش گرفته و متاسفانه اونو به بچه اش هم منتقل کرده، برای همينه که بچه حالش خوب نيست


اگنس در جواب سوالم که چرا پليس پدر گريس را بازداشت نکرده، پاسخ می دهد:" پس کی به اين دختر و بچه اش برسه؟ اين دختر نه مدرسه ميره و نه سر کار. اگه باباش نباشه، اينم برای خرج خودش و بچه اش ميره تن فروشی می کنه


به زن نوجوان نگاه می کنم، چنان آرام و خونسرد به نظر می رسد که گويا درباره ی فرد ديگری حرف می زنیم و او موضوع صحبت ما نيست. از او می پرسم آيا قصد ادامه تحصيل و يا يافتن کاری را ندارد، می گويد:" نه ! ديگه مدرسه نميرم، دوست هم ندارم برم سر کار". چنان سر به هوا پاسخ می دهد که اگنس چشم غره ای به او می رود و می گويد: " اگه بخواد کار کنه، من می برمش مهد کودک، اونجا هم خودش، هم بچه اش غذا و امکانات مجانی خواهند داشت و هم اين که آخر ماه يه حقوقی می گيره و با اون پول ديگه به باباش هم نيازی نداره، اما او نمی خواد کار کنه


گريس آن قدر جوان است که پاسخهای سر به هوايش و رفتار بسيارخونسردش را به حساب ناآگاهيش می گذارم، نه بی اعتنايی به وضعيتش. هر چند که در برخی از کشورها، سن نه سال را، سن بلوغ و تکليف می دانند و کودکان نه ساله ی بسيار کوچکتر از او را، زنان عاقل و بالغ می پندارند! بعد از چند سوال و جواب ديگر خانه ی گريس را ترک می کنيم و به سمت خانه ی ديگری حرکت می کنيم که ماجرايش بسيار تکان دهنده تر از ماجرای گريس است... ادامه دارد




توضیح شهرزاد نیوز: زارا مجیدپور مقیم ژوهانسبورگ – آفريقای جنوبی است.