اينک اما اوست
خفته ی خوابی نه بيداريش در دنبال
و خزه ها و گياه ِ هرز
غنچه ی جمجمه اش را
به سر انگشتانِ اطمينان
می شکوفانند
و ترانه سازِ خونش باز می آيد (لورکا)