٢٣ شهریور ١٣٩٠ |
شهرزادنیوز: مرد سياه پوست درشت اندامی در کيوسکی که برای راهنمايی گردشگران تعبيه شده نشسته و هر از چندی انگشت سبابه خود را برای تر کردن به دهانش می برد و سپس با انگشت تر کرده بروشوری را برمی دارد و آن را به دستم داده و با لهجه ای غليظ پشت سر هم در باره ی تک تک آنها توضيح مفصلی می دهد. از ميان بروشورها، به گردش در باتلاق معروف لوئيزيانا و هم چنين ديدار از منطقه ی طوفان زده "کاترينا" بيش از ديگر گردشها علاقه نشان می دهم، اما مرد بروشور ديگری را با عنوان " تور روح نئواورلئان" به من می دهد و اضافه می کند که بعد از فستيوال "ماردی گرا"- بزرگترين فستيوال در آمريکا و چهارمين در جهان که در نئواورلئان برگزار می شود- تور روح، در اين شهر پرطرفدارترين تور است. با تصور اين که تور روح چيزی چون برنامه ی تلوزيونی "شکارچيان ارواح" است، با بی ميلی نگاهی به بروشور می اندازم که مرد ادامه می دهد: "اين تور، يه تور تاريخيه و مطمئن باش که ازش خوشت مياد." اصرار مرد باعث می شود که عصر آن روز جلوی يکی از مغازه ی "وودو" در فرنچ کورتر، حاضر شوم. حضور دهها تن که همگی بليط تور روح را در دست داشتند گفته ی مرد مبنی بر پر طرفدار بودن تور را تاييد می کرد. يکی از مردهای راهنما پيشانی بند قرمز رنگی روی موهای سفيد بلند خود بسته و کلاه بلند مشکی رنگی که با چند پر تزئين شده، را بر سر گذاشته بود. او که به کمک عصای به شکل جمجمعه انسان حرکت می کرد افراد را به چند گروه حدود پانزده نفری تقسيم می کند و هر گروه را با راهنمايشان آشنا می سازد. راهنمای گروه ما را زنی بر عهده داشت. زن راهنما، علاوه بر شوخ طبعی، از قدرت سخنوری بالايی هم برخوردار بود و با حرکات دستها و تغييرات مناسب و به جا در چهره به کلماتش جان می بخشيد و شنوندگان را به شنيدن سخنانش علاقه مند می نمود. او در ابتدا از اجداد فرانسويش که در قرن هجدهم به نئواورلئان وارد شده و در آن شهر ماندگار شدند، سخن گفت و در حالی که می خنديد اضافه کرد: "بعد از چند نسل، حالا می تونم خودمو بومی نئواورلئان بنامم." دو گروه ديگر در چند قدمی گروه ما به سخنان راهنمايشان گوش فرا می دهند و هر از چندی کالسکه رانی جلوی ساختمانی می ايستد و کالسکه چی با صدای بلند در باره ی ساکنان سابق و ماجرای آن برای سرنشينان خود داد سخن می دهد. زن راهنما جلوی ساختمانی نزديک به کليسای معروف فرنچ کورتر که قبلا به عنوان زندان مورد استفاده قرار می گرفت، ما را متوقف می سازد و قبل از آن که حکايت "ژان لافايت" را برايمان شرح دهد می گويد: "ممکنه ماجراهایی که من براتون تعريف می کنم رو در بعضی منابع جور ديگه ای تعريف کرده باشند و با ماجراهای تعريفی من کمی فرق داشته باشن. خيلی از وقايع اين شهر به طور شفاهی از نسلی به نسل ديگه رسيده و ممکنه که چيزهایی در اين ميون کم و زياد شده باشه." و سپس به داستان ژان لافايت، دزد دريايی معروف فرانسوی، می پردازد. لافايت به هنگام گرفتاری و به زندان افتادنش توسط آمريکائي ها با زيرکی توانست اطلاعات مهمی را در اختيار ژنرال "اندرو جکسون" قرار دهد و با اين کار نه تنها جان خود و ديگر زندانيان را نجات بخشيد، بلکه نيروهای آمريکائي توانستند با تعدادی محدود بر سربازان بسيار بريتانيايی در نبرد نئواورلئان غلبه نمايند. نبردی که در تاريخ آمريکا از اهميت زيادی برخوردار است. ژنرال اندرو جکسون بعدها به عنوان هفتمين رييس جمهور ايالات متحده آمريکا هدايت کشورش را به دست گرفت. گروه در برابر خانهای متوقف می شود و راهنما دو زن سياه پوست حاضر در گروه را مخاطب میسازد و میگويد: "قبل از اين که ماجرای اين خونه رو تعريف کنم، بايد يه توضيح درباره "مُولاتو" بدم. توضيحاتم ربطی به نژادپرستی نداره؛ من فقط تاريخ رو حکايت می کنم." يکی از زنان جوان در حالی که لبخند می زند و با اين کار دندانهای سفيد و زيبايش نمايان می شود، میگويد: "نگران نباش، ما می دونيم مُولاتو چيه." در گذشته به فرزندان مرد و زنی از دو نژاد سفيد و سياه مُولاتو گفته می شد. مُولاتو ريشهای اسپانيايی و پرتغالی دارد و به معنی "قاطر" می باشد، حيوانی حاصل آميزش اسب و خر. در جامعه آن روز مولاتوها از حقوق پايينتری نسبت به سفيدپوستان و از حقوق بالاتری نسبت به سياه پوستان برخوردار بودند. بنا به گفتهی راهنما، بيست درصد از بردگان شهر در تملک مُولاتوها قرار داشتند. زنان زيبا روی مُولاتو حق ازدواج با مردان سفيد پوست را نداشتند، اما برخی از آنان به عنوان معشوقه ی مردان سفيد پوست به زندگی خود ادامه می دادند. يکی از زنان مولاتو در دام عشق معشوقش گرفتار میشود و با التماس از او میخواهد که با او ازدواج نمايد. مرد درخواست زن را به شرط انجام کاری از طرف او می پذيرد. او از معشوقه اش می خواهد که عريان شبی را در پشت بام و در کنار دودکش به سر برد و اگر زن تا صبح دوام آورد، همان روز با او ازدواج خواهد نمود. زن بی خبر از آن که خواستهی مرد تنها برای منصرف کردن او از ازدواج است، بلافاصله شرط را میپذيرد و در هوای بسيار سرد زمستان عريان به پشت بام میرود در حالی که صبح روز بعد، جسد سرمازده ی او را روی پشت بام میيابند. زن راهنما در حالی که دودکش خانه را نشان می دهد، ادامه میدهد که فيلمی از اين داستان عاشقانه ساخته شده است و با غروری که به صدايش می دود اضافه می کند که دختر او که در زمان ساخت فيلم، دختر بچهای بود در نقش کودکيهای زن اصلی فيلم، ايفای نقش نموده است. بعد از ديدن چندين خانه و شنيدن ماجراهای آنها سرانجام به عمارت شاهزاده ی ترکيه ای و سپس دلفين لالوری می رسيم. عمارتهای که اتفاقات روی داده در آنجا با ديگر ماجراها بسيار متفاوت بود. شاهزاده ی ترکيهای در خانه ای چند طبقه که در گذشته عمارتی اشرافی محسوب می شد، مردی زندگی می کرد که شايع بود سلطان ترکيه است. اما مرد شاهزاده ی ترکيهای بود که بعد از روی تخت نشستن برادرش و دستور او برای کشتنش، به همراه زنان، فرزندان، خواجگان و چندی از خدمه خود از ترکيه می گريزد و به اين شهر پناه می آورد. زنان او از نژادهای مختلف و سنين متفاوت تنها حرمسرای شاهزاده را تشکيل نمیدادند، بلکه چند پسر بچه ی زيبا رو نيز جزء حرمسرایش محسوب می شدند. شاهزاده بعد از اجاره عمارت، دستور می دهد ميلههایی بر روی پنجره ها نصب گردد تا مانع خروج افراد حرمسرا شود. همسايگان در دوران دو سال اقامت شاهزاده جز شنيدن صدای بلند موسيقی، خنده های بلند ميهمانان و بوی ترياک چيز ديگری از ساکنان آن عمارت نمی دانستند. روزی زن همسايه برای قدم زدن از کنار عمارت میگذرد که سکوت خانه و سپس خون آلود بودن پايين در و وروديه ساختمان باعث می گردد که او ماموران را آگاه سازد. ماموران با شکستن در عمارت با اجساد زنان، کودکان و خدمهی شاهزاده روبرو می شوند، در حالی که اجزای بدن مقتولان به صورت وحشيانهای قطع شده و هر قطعه به گوشهای افتاده بود. ماموران بدن بی سر شاهزاده را می يابند و اين داستان بر سر زبانها می افتد که جلادانی که از طرف سلطان برای قتل شاهزاده ماموريت يافته بودند، برای نشان دادن موفقيت در ماموريتشان سر شاهزاده را برای سلطان تحفه برده اند. بنا به گفته ی راهنما، چند سال پيش توفان کاترينا درخت کهنسال خانه را از خاک بيرون آورد، در حالی که در قسمت ريشه درخت نشانهایی از جمجمعه انسانی مشاهده میشد. با پيدا شدن اين نشان، اين حکايت بر سر زبانها می افتد که احتمالا جلادان بعد از قطع سر شاهزاده، تخم درختی را در دهان او گذاشته و سر را دفن نمودند. تخم بعد از مدتی به درختی تبديل گشت و از اين همين روی بود که تا آن زمان کسی نمی دانست که چه بر سر، تن بی سر شاهزاده آمده است. زن راهنما، بعد از پايان ماجرا به چهره های متعجب ما لبخند میزند و اضافه می کند: "در برخی منابع گفته شده که سر شاهزاده قطع نشده، بلکه جلادها زنده به گورش کردن و مامورها اون رو در حالی که دهن و گلوش از خاک پر شده بود، از زير خاک بيرون کشيدن. اما اينجا ماجرای قطع سر شاهزاده بيشتر شايعه تا زنده به گور کردنش." ماری دلفين لا لوری در اواخر قرن هجدهم، دلفين، دختری فرانسوی تبار، در نئواورلئان چشم به جهان گشود. او سه بار ازدواج نمود که حاصل آن پنج فرزند بود. همسر اولش افسر عاليرتبه ی اسپانيايی بود که به همراه او دلفين به اسپانيا رفت و ملکه اسپانيا تحت تاثير زيبايی او قرار گرفت. همسر دومش، بانکدار و تاجر بود و آخرين همسرش فيزيکدان. دلفين، علاوه بر زيبايی خيره کننده، به رفتار خوب با بردگان سياه پوستش و هم چنين مهمانیهای بزرگی که هر از چندی در عمارتش در خيابان رويال در فرنچ کورتر برگزار مینمود و در آن اشراف، ثروتمندان و مقامات عاليرتبه شرکت داشتند، نيز سخت معروف بود. در سال 1834 آتش سوزی در آشپزخانه عمارت دلفين صورت می گيرد. آتشی که از سر عمد توسط بردگان افروخته شد تا بدين وسيله مردم را از اتفاقاتی که در آن خانه روی می داد باخبر سازند. ماموران برای فرو نشاندن آتش وارد خانه دلفين شده و در اتاقی از عمارتش با اجساد چند برده ی زن و مرد زنجير شده که به صورت وحشيانهای مثله شده بودند، روبرو می شوند. دلفين آلت تناسلی مرد برده ای را تکه تکه کرده بود و اجزای بدن زنی را خرد. او در آن اتاق اجزای مختلف بدن بردگان را در شيشههای نگهداری می نمود. بنا به گفتهی راهنما، شکنجه بردگان در زمان برگزاری مهمانیها توسط دلفين صورت میگرفت. صدای بلند موسيقی در آن زمان باعث نشنيدن صدای فرياد بردگان می شد. بعد از افشای راز دلفين، او به همراه اعضای خانواده اش از عمارت می گريزد. برخی بر اين باورند که او به پاريس رفته و در همان جا چشم از جهان فرو بسته است. اگر چه رنگ سفيد از زيبايی کارهای اصیل و قديمی در عمارت اندکی کاسته بود، اما بعد از گذشت چند قرن هنوز در عمارت در جايگاه اصلی خود قرار داشتند. راهنما اضافه میکند که صاحب اين خانه هنرپيشه معروف هاليوود "نيکلاس کيج" است و با افتخار از حضور کيج در يکی از تورهايش و خونگرمی و صميميت او حکايت می کند. (1) "چه رابطهای بين ماجراهای اين خونه ها و تور روح وجود داره؟" اين سوال را يکی از افراد گروه می پرسد و زن راهنما پاسخش میدهد: "تا مدتها همسايه های خونه های نزديک عمارت دلفين ادعا می کردند که در بالکن عمارت او، بردهی سياه پوست زنجير شدهای ديده اند و يا همسايهگان عمارت شاهزاده ترکيه ای ادعا کرده اند که چندين بار شاهزاده رو با لباس سنتیاش مشاهده کرده اند. موارد مشابه ای هم در خانه های ديگه اتفاق افتاده، برای همينه که اسم اين تور رو، تور روح گذاشته اند." * (1) در برخی منابع ذکر شده است که در حال حاضر اين خانه ديگر در تملک نيکلاس کيج نمی باشد. |