All rights reserved. استفاده از مطالب با "ذکر منبع" آزاد است


contact: zaramajidpour@gmail.com


---------------------------------------------------------------



Tuesday, October 27, 2009

شاليزارهای پلکانی

شاليزارهای پلکانی خارج از شهر ساپا

سفرنامه زارا مجیدپور به ويتنام -1


٢٨ مهر ١٣٨٨


شهرزادنیوز: با قطار"هانوی" را به مقصد "ساپا" پشت سر می گذارم، شهر کوچک ساپا در استان "لئوسای" ويتنام قرار دارد. استانی در شمال غربی این سرزمين و هم مرز با کشور چين

.
بعد از گذشت هشت ساعت و تحمل تکان‌های شديد و سروصدای آزاردهنده قطار به ساپا می‌رسم. خارج از ايستگاه، راننده‌ی هتل با پلاکاردی در دست، منتظرمسافرانش است و بعد از يافتن شان، آنان را به سمت اتومبيل هدايت می نمايد، چند دقيقه بعد به سمت هتل حرکت می کنيم. اتومبيل در جاده کوهستانی پيچ در پيچ و پر فراز و نشيب حرکت می کند و ما همگی به محيط اطرافمان که لحظه به لحظه بر زيبايي اش افزوده می شود خيره می شويم؛ زيبايی ای که حتی پر حرف ترين مسافران را نيز به سکوت می کشاند

.
چشم‌اندازهای طبيعی، سبک معماری متفاوت ساختمانهای ساپا، کليسای کاتوليک برجا مانده از دوران استعمار فرانسه و وجود رستوران‌ها و ميکده‌های غير بومی سبب شده است که ساپا به يک شهر کوچک اروپايی شباهت داشته باشد تا شهری در خاور دور

.
در لابی هتل چند دختر جوان قبيله "هومونگ سياه" نام اعضای گروهشان را با صدای بلند می خوانند و دقايقی بعد همگی در دسته های کوچک به همراه راهنماهای محلی به مقصدهای مختلف حرکت می کنيم. "ژان" دختر نوجوانيست که راهنمایی گروه ما را در اين سفر سه روزه بر عهده دارد
.
او به هريک از ما نقشه‌ای می‌دهد و در مورد مسير شش کيلومتری منتهی به دهکده "کت کت" توضيحاتی ارائه می دهد. در خارج از ساختمان هتل، عده ای از زنان و دختران قبيله هومونگ سياه مشغول سوزن دوزی اند، اما تا گروهها به راه می افتند بلافاصله دست از کار می‌کشند و با گردشگران همراه می شوند. قد بسيار کوتاه، لباسهای رنگين و سوزن دوزی شده، موهای بلند و گوشواره های بزرگ و سنگين شان چيزهای است که در اولين برخورد توجه ام را به خود جلب می کند

.
دختران بومی همراهمان با وجود کم سواديشان، به خوبی انگليسی صحبت می کردند. هريک از آنان با فردی از گروه هم کلام می شد و از او درباره ی مليت، سن و غيره سوالاتی می پرسید. گه گاهی آنها گياه خودرويی را از کنار جاده می کندند و با انگشتان ماهر و هنر آفرينشان پرنده ی کوچکی ساخته و آن را به دست گردشگر طرف صحبتشان می دادند

.
رشته کوههای نه چندان بلند با پوشش انبوه از گياهان و درختان از يک سو و شاليزارهای پلکانی از سوی ديگر منظره بی بديلی را به وجود آورده بود. اگر چه مسير سراشيبی و راه پيمایی در آن آسان بود، اما بعد از نيم ساعت پياده روی، ژان جلوی يک مغازه ی محلی ايستاد و اعلام نمود که برای دقايقی می توانيم استراحت کنیم. به محض توقف گروه، يک دفعه زنان و دختران هومونگ سياه، انواع و اقسام کيف، گوشواره، دست بند و کلاه را از سبدهایی که بر دوش می‌کشيدند، خارج نموده و با اصرار از ما خواستند که از آنان خريد کنیم
.
هر يک چيزی خريديم، اما فروشندگان محلی که از خريد ما راضی نبودند هم چنان محصولات بيشتری را به ما نشان می دادند و در اين کار چنان سماجتی از خود به خرج دادند که کاسه صبر دو نفر از اعضای گروه لبريز شد. روز اول اگرچه اعضای گروه با لبخند به سوالات بوميان پاسخ می دادند، اما روزهای بعد اکثر سوالات تکراری همراهان محلي مان ناديده گرفته می شد؛ زيرا همگی به خوبی می دانستيم که نتيجه ی سوالات عموما يک طرفه به کجا ختم خواهد شد