All rights reserved. استفاده از مطالب با "ذکر منبع" آزاد است


contact: zaramajidpour@gmail.com


---------------------------------------------------------------



Wednesday, October 28, 2009

کودکان دستفروش روستا

دخترکهای دستفروش در شهر کوچک ساپا



سفرنامه زارا مجیدپور به ویتنام – 2



٢ آبان ١٣٨٨

شهرزادنیوز: بعد از ديدار از روستای کت کت به سمت روستای" سين چای" حرکت می کنيم، روستايی که ساکنانش را هومونگهای سياه تشکيل می‌دهند. از ژان درباره‌ی حلقه ی قهوه ای رنگ روی پيشانی زنان و دختران و آبی بودن سر انگشتانشان سوال می کنم. پاسخ می دهد: "در روستا چند زن هستند که اگه کسی سردرد داشته باشه پيش اونا ميره، اونا يه زغال داغ رو توی شاخ بوفالو ميندازند و شاخ رو روی پيشونی کسی که سردرد داره می زارند، چند لحظه نگه ميدارند و بعد اونو از رو پيشونی بر می‌دارند. چند روز طول ميکشه تا حلقه ی قهوه ای رنگ از رو پيشونی پاک بشه." می‌پرسم: با اين کار سردرد خوب ميشه؟ می‌گويد: "بعضی وقتها خوب ميشه، بعضی وقتها درد کمتر ميشه." مرد هلندی همراهمان با شوخ طبعی می‌گويد: "اگر رو پيشونی من هم يه زغال داغ بزاريد سردرد که هيچ، اسمم هم يادم ميره



ژان درختی را نشان می دهد و ادامه می دهد: "اسم اين درخت، اين دی گوئه، از برگهای اين درخت برای رنگرزی استفاده می کنيم، همينه که سرانگشتامون آبی رنگه."



در گذرمان از دهکده، کودکی که از کنارمان می‌گذرد سرفه می‌کند، آن هم سرفه‌ای خشک و پشت سرهم. بر روی پوست سر کودکی ديگر، لکه‌های سياهی دیده می شوند و موهای بسيار کم پشتش نيز نتوانسته لکه‌ها را بپوشاند. سياهی پوست تن پسر بچه ای کاملا برهنه نشان می داد که مدتهاست تن به آب نزده است. دختر بچه های 7-8 ساله دور مانده از دوران خوش کودکی؛ به جای بازی و شيطنت، کودکی را بر پشت خود حمل می کردند و هم زمان مشغول دستفروشی بودند.



سراشیبی تند مسير بازگشت، عده ای را به نفس نفس زدن انداخته است. کنار جاده چند مرد بومی با موتورسيکلت هايشان منتظر گردشگران از رمق افتاده‌اند تا در قبال دريافت سه دلار آنان را به هتلشان بازگردانند. بعد از استراحتی کوتاه به سمت بازارچه تره باری که در خيابان اصلی ساپاست، حرکت می کنم. ابتدای بازارچه به انواع و اقسام ميوه ها و سبزيجات تازه اختصاص داشت و انتهای آن به گوشت مرغ و خوک. در جای جای اين قسمت قفس هایی به چشم می خورد که يکی پر از پرندگان کوچک بی آرام و قرار بود ديگری پر از قورباغه هایی که انگار زير لب غر می زدند.



در کنار يکی از اين قفس ها، مردی مشغول جدا کردن لاک یک لاک پشت و خارج کردن اعما و احشای آن بود. کمی آن طرف‌تر، سينی فلزی که بر روی چهاريايه ای قرار داشت، توجه ام را جلب نمود. نزديکتر که شدم لاشه ی تکه تکه شده سگی را مشاهده کردم با سری جدا شده در يک سو و دست و پای بريده شده در سوی ديگر؛ آن هم با سس مخصوص که در کيسه های پلاستيکی کوچکی ریخته شده بود.



يک هفته بعد در دهکده‌ای در 150 کيلومتری شهر هانوی، زن و مرد روستايی را ديدم که قفس بزرگی را با هفت، هشت سگ در داخل آن بر روی ترک موتور سيکلتشان سوار می‌کردند. به خوبی می‌دانستم چه بر سر سگ ها خواهد آمد، ناراحتيم از مشاهده اين صحنه گويا باعث تفريح راهنمايم شده بود که بلافاصله با آب و تاب از خوشمزگی گوشت سگ تعريف کرد و با لبخندی بر لب اعلام نمود که در صورت تمايلم، او می‌تواند مرا به يکی از رستورانهای مخصوص گوشت سگ ببرد. بنا به گفته‌ی راهنما، ويتنامی‌ها تنها از سگهای ويتنامی استفاده می‌کنند، نه سگهای خارجی. ناگفته نبايد گذاشت که برخی از غذاهای اين کشور نه تنها خوشمزه بلکه بسيار مطبوع است، يکی از آنها" فواِ" نام دارد که غذای سوپ مانندی است با ترکيبی از مرغ يا گوشت به همراه رشته های تهيه شده از برنج و سبزيجات تازه چون پيازچه يا گشنيز. اين غذای ساده با سس نسبتا تند و ليموی تازه همراهش طعم فراموش نشدنی دارد و در برخی شهرها مثل هانوی به عنوان صبحانه استفاده می شود.



روز دوم، ساعت 9 صبح به سمت دهکده های"لئوچای"و "تا- ون" حرکت می کنيم. برنامه آن بود که بعد از پياده روی مسير 12 کيلومتری، شب را در خانه ی يکی از روستاييان به صبح رسانيم. ناهمواری راه و سراشيبی تند آن، ما را به نفس نفس انداخته بود اما ديدن چالاکی زنان سالخورده همونگ و زنان جوان با کودکان بر پشتشان که پا به پای ما پيش می آمدند، سبب شد که کسی از خستگی دم نزند.



در نزديکی رودخانه" مونگ هوآ" گروهی از زنان قوم"زئو" منتظرمان بودند. چهره های زنان زئو با روسري‌های قرمز منگوله‌دارشان بسيار متفاوت از زنان هومونگ سياه بود. به دليل رنگ روسريشان، آنان را زئوهای قرمز نيز می‌نامند. دختران اين قوم بعد از ازدواجشان موهای ابرو و بالای پيشانی خود را می تراشند و اين تراشيدن موها به خصوص ابروها از زيبايی چهره زنان جوان بسيار می‌کاهد.



برای صرف ناهار به تنها رستوران محلی وارد می شويم؛ هنوز خستگی راه از تن به در نکرده ايم که زنان همونگ سياه و زئوهای قرمز ما را در حلقه ی خود می‌گيرند. چند زن کالاهايشان را يکی يکی نشانم می دهند ومن به دو کيفی که روز قبل خريده‌ام، اشاره می‌کنم. زنی از زئوها می گويد که کيفها را از همونگها خريده ام و حالا نوبت خريد از آنهاست و چند گوشواره در دستم می گذارد.
افراد گروه برای آن که زنان فروشنده دست از سرشان بردارند، نوشيدنی سفارش می دهند و شروع به صحبت با يکديگر می‌کنند. اما زنان محلی نه تنها ميدان را خالی نمی کنند، بلکه بر اصرارشان نيز بيشتر می افزايند.
يکی از زنان همونگ با صدای بلند و با انگليسی نه چندان درستی، همگيمان را مخاطب قرار داد و گفت: "شماها پول داريد نوشيدنی و سيگار بخريد، اما پول نداريد از ما خريد کنيد." هنوز جمله زن تمام نشده بود که "برنی"، پزشک استراليايی همراهمان که عنان صبر را از کف داده بود، کيفی را از دست همان زن بيرون کشيد و با تندی که در صدايش نهفته بود رو به ژان کرد و گفت: "اين کيف، ويتنامی نيست، چينيه. من ويتنام نيومدم که کيف چينی بخرم، کيفها، مچ بندها هيچ کدومشون سوزن‌دوزی دستی نشدند. اين زنها همشون يه تيکه پارچه دستشون گرفتند و اونو سوزن‌دوزی می‌کنند و توريستهای بيچاره هم فکر می‌کنند تموم وسايل اينا صنايع دستيه. تو به عنوان راهنمای تور بايد به اين زنها بگی که اسم اين کار تقلبه و اگر به اين کارشون ادامه بدند، به زودی ديگه گردشگری به اينجا نمی‌آد."



ژان که به خاطر عمل ديگران مورد عتاب و سرزنش برنی قرار گرفته بود، با دست پاچگی گفت: "اگر من چيزی به اينا بگم، می گند که دختر خوبی نيستم ونمی زارم که اونا کار و کاسبی کنند." چند لحظه بعد از تمام شدن حرف ژان، پايه‌ی صندلی پلاستيکی يکی از اعضای گروه می‌شکند و مرد نقش بر زمين می‌شود. ديدن اين صحنه همه را به خنده می‌اندازد، حتی برنی خشمگين را.



به هنگام خروج از رستوران، مدير رستوران از مردی که پايه ی صندليش شکسته بود، می‌خواهد که پول صندلی را بپردازد. مرد اعتراض می کند و می‌گويد: "شما بايد از من معذرت خواهی کنيد، نه اين که پول صندلی درب و داغونتو از من بخواهيد!" اما مدير گوشش به حرفهای مشتری بدهکار نيست و هم چنان خسارت را می خواهد. همه اعضای گروه منتظرند ومرد هم چنان که غرغر می کند، پول طلب شده را که چند برابر قيمت واقعی است را به زن می پردازد