All rights reserved. استفاده از مطالب با "ذکر منبع" آزاد است


contact: zaramajidpour@gmail.com


---------------------------------------------------------------



Friday, October 30, 2009

من زشتم و نمی تونم شوهر پيدا کنم

لبخند از لبان ژان محو نمی شد

سفرنامه زارا مجیدپور به ویتنام – 3



٧ آبان ١٣٨٨
شهرزادنیوز: در جاده ی سراسر خاکی و سربالايی روستای "تا-ون" حرکت می کنيم. خانه ای که قرار است شب را در آن به سر بريم در انتهای دهکده قرار دارد. در بالکن خانه، صاحب خانه لبخند بر لب به ما خوشامد می گويد و از ما می خواهد که وارد شويم تا خانه را نشانمان دهد. در سالن بزرگ خانه، پانزده تخت خواب به چشم می خورد که با پرده های نازکی از يکديگر جدا شده اند. يک يخچال، يک کمد بزرگ و يک کمد کوچک که به جای زير تلویزيونی هم از آن استفاده می شود، تمام اثاثيه ی سالن را تشکيل می دهد. اتاق کناری، آشپرخانه است با اجاق هيزمی در وسط. بوی هيزم سوخته در سراسر خانه پيچيده است.

در بالکن دو ميز و چند صندلی چيده شده است. گرما و طولانی بودن مسير همگي مان را تشنه و خسته کرده است. در بالکن خانه ی روستايی با آن نمای زيبايش، شيشه های آبجو و قوطی های کوکا کولاست که پشت سر هم خالی می شدند

.
ژان گاه با اعضای گروه گپ می زد و گاه در آشپزخانه به زن صاحب خانه در تهيه ی غذا کمک می کرد. از او می‌خواهم که با يکديگر به گفتگو بنشينيم و او با همان لبخندی که از لبانش محو نمی شود، تقاضايم را می پذيرد. ژان علاوه بر زبان مادری – زبان قوم همونگ سياه- و ويتنامی، به خوبی انگليسی صحبت می کند. او با زبان‌های اسپانيايی و فرانسه نيز اندکی آشناست و بنا به گفته ی خودش، زبان‌های خارجی را در طول 5 سال گذشته از گردشگران آموخته است.


از او می پرسم: چی شد که شغل راهنمای تور رو انتخاب کردی و چند وقته اين کار رو انجام ميدی؟ پاسخ می‌دهد: "چهار سال پيش بابام مرد، از اون وقت به بعد وضع زندگی ما بدتر شد. من دو تا خواهر و دو تا برادر کوچکتر از خودم دارم. مادرم کار درست و حسابی نداره، اون تو شاليزارمون که خيلی کوچيکه کار می کنه، بعد از درو هم می‌شينه تو خونه و سوزن دوزی می کنه. پارسال که کلاس نهم بودم، مجبور شدم ترک تحصيل کنم، از اون وقت شروع کردم به کار کردن تا خرج خانوادمو دربيارم. اوايل من هم مثل خيلي های ديگه چيزهایی رو سوزن دوزی می کردم و به توریست ها می فروختم، تا سه ماه پيش که تونستم به عنوان راهنمای تور شروع به کار کنم."


از او درباره ی دستمزدش می پرسم و او مغرورانه جواب می دهد: "خانواده من خانواده ی فقيريه، ما خونمون خيلی کوچيکه و تلویزيون هم نداريم، اما دستمزد من برای خورد و خوراک خانوادم کافيه" و اضافه می کند: "بعضی وقتها از مادرم بدم می‌آد، اون تو خونه مي شينه و کار خونه نمی کنه. من هم بيرون کار می کنم و هم تو خونه. عصرها از سر کار که برمی گردم تازه کارم تو خونه شروع ميشه، هم لباس می شورم و هم غذا درست می کنم."


می پرسم: "در روستاهای اين منطقه دخترها خيلی زود ازدواج می کنند تو خيال ازدواج نداری؟" ژان بلند می خندد و می‌گويد: "تو روستاهای اين اطراف دخترای خوشگل زود شوهر می کنند، من زشتم و نمی تونم شوهر پيدا کنم. تو روستا، اگه دختری زود ازدواج نکنه مردم مي گن که حتما دختر خوبی نيست که کسی به خواستگاريش نمی ره، دوست دارم با يه مرد خوب ازدواج کنم. اون برام يه خونه بسازه و من تو اون خونه راحت زندگی کنم."


از او درباره ی بزرگترين آرزويش می پرسم و او جواب می دهد: "دوست دارم برم هانوی- پايتخت-؛ من تو روستا به دنيا آمدم و بزرگترين شهری که در تموم عمرم ديدم همين شهر ساپاست که اونم يه شهر خيلی کوچيکيه. يکی از دوستام دوبار رفته هانوی، می گفت که شهر هانوی خيلی بزرگه و مردم اونجا خوب و راحت زندگی می کنند."


صاحب‌خانه اعلام می کند که شام آماده است. روی ميز انواع و اقسام غذاهای محلی به چشم می خورد. همگی با اشتهای تمام شروع به خوردن می کنيم. بعد از پايان غذا، ژان جلوی هر فردی گيلاسی می گذارد و سپس از بطری ای که در دست دارد، گيلاسها را پر می کند. او در حالی که بطری را نشان می دهد، می گويد: "اين شراب برنجه که ما بهش ميگيم "آب شنگولی". گيلاسهای شراب بالا می رود و با نوشيدن اولين گيلاس، طعم تلخ آن، نيمی از اعضای گروه را از ميدان به در می کند، اما گيلاسهای ديگران هم چنان پر و خالی می شوند و گونه ی می خواران بيشتر گل می اندازد، باده نوشی کم حرف ترين افراد گروه را نيز به روده درازی کشانده است.


ژان، با آن سن و سالش، پا به پای مردان و زنان باده نوشی می کند. به هنگام شب بخير گفتن، ژان مرا مخاطب قرار می دهد و می گويد: "تو فرهنگ ما اگه نخوای پا به پای ديگرون شراب بخوری، حداقل بايد سه تا گيلاس بخوری و گرنه به صاحب‌خونه توهين کردی." شانه های دختر شاد و خندان را که با نوشيدن آب شنگولی، شنگول تر شده می فشارم و می‌گويم: مطمئنم تو منو از شرمندگی صاحب خونه در مي آری.


در طول دوهفته گذشته، کيلومترها پياده روی کرده‌ام و ماهيچه های پايم سخت گرفته و خسته اند و هنوز دو هفته ديگر تا پايان مسافرت پيش رو دارم. هيچ چيزی نمی‌توانست مرا بيدار نگاه دارد، نه باده نوشی و خنده های بلند همراهانم و نه رختخواب بدون ملحفه با آن بوی دود و هيزم سوخته‌اش. فردا به هانوی باز می گردم و بعد از توقفی چند ساعته به سمت خليج اژدها يا "هالونگ بِی" حرکت خواهم کرد، هالونگ بِی ی زيبا با آن طبيعت شاعرانه و فراموش نشدنی اش.