All rights reserved. استفاده از مطالب با "ذکر منبع" آزاد است


contact: zaramajidpour@gmail.com


---------------------------------------------------------------



Wednesday, March 3, 2010

سفر به فيليپين

کالسکه ای در شهر مانيل پايتخت فيليپين

زارا مجيدپور



١٢ اسفند ١٣٨٨
شهرزادنیوز: دو مامور در چند متری در ورودی هتل تاکسی را متوقف می کنند. يکی از آن ها ميله ی بلندی را که آيينه ی نسبتا بزرگی در انتهای آن تعبيه شده، زیر اتومبيل هدايت می کند و هم چنان که آهسته دور تاکسی می چرخد اتومبيل را با دقت و وسواس کنترل می نمايد. مامور ميله به دست را با نگاهم دنبال می کردم که در تاکسی سمت من باز شد و کله ی سگی بزرگ و سياه رنگ وارد اتومبيل شد. سگ لحظه ای بو کشيد، سپس نگهبانش سه در ديگر تاکسی را باز نمود تا سگ برای کاری که به خوبی برای انجامش تربيت شده، عمل نمايد

بعد از گذشت از کنترل اوليه، به راننده اجازه داده شد که به سمت هتل حرکت نمايد. درِ ورودی هتل توسط مردی باز می شود و با احترام بسيار خوشامد می گويد. با باز شدن در چشمم به دستگاه قدی فلزياب می افتد که عموما در محيط هایی چون فرودگاه از آن استفاده می شود

قبل از عبور از دستگاه فلز ياب، دخترجوانی می خواهد که کيف دستی ام را بر روی صفحه ی متحرک دستگاه ديگری بگذارم تا مامور مربوطه با استفاده از اشعه ايکس محتويات داخل کيف دستی ام را در مانيتور روبرويش مشاهده نمايد. اين اولين بار بود که با چنين بازرسی ای در هتلی مواجه می شدم. هرچند تمام مراحل بازرسی با احترام بسيار و خوش رويی کارمندان هتل همراه بود، اما تکرار چند باره ی آن به هنگام هر بار ورود که در روز چندين بار تکرار می شد، چندان خوشايند نبود

يونيفورم دختران جوان قسمت پذيرش، پيراهن بلند مغزپسته ای با کمری تنگ بود با کتی نازک با سر آستين های پف کرده که قامت دخترها را نه تنها بلند بالا نشان می داد، بلکه بر زيبايی چهره آنان نيز می افزود. لوسترهای بزرگ طلايی رنگ که از سقف آويزان بودند و دو پرده ی بزرگ نقاشی زيبای رنگ روغن که دیوارها را می آراستند، با صدای موسيقی که توسط چند نوازنده در انتهای سالن نواخته می شد فضای زيبا و آرامش بخشی را ايجاد نموده بود

در شهر مانيل انواع و اقسام وسايل نقليه عمومی به چشم می خورد. از دوچرخه و موتور سيکلت گرفته تا درشکه و اتومبيل. به سمت پارک ريزال حرکت می کنم. در پارک، مجسمه و بنای يادبود دکتر خوزه ريزال، قهرمان ملی کشور فيليپين، قرار دارد. در چند متری بنای يادبود، زنجيری نصب شده که از ورود افراد و نزديک شدن به مجسمه ممانعت به عمل می آورد

روز تعطيل آخر هفته است و پارک مملو از جمعيت. برخی زير سايه ی درختان خوابيده يا استراحت می کنند و برخی ديگر مشغول گفتگو هستند. وجود کودکان بسيار خانواده‌ها، نکته ای بود که بلافاصله توجه ام را جلب نمود. اغلب زوج ها، گاه بسيار جوان، کودکی در آغوش داشتند و هر چه سن زوج ها به نظر بيشتر می رسید، تعداد فرزندانشان نيز بيشتر بود

مرد ميانسالی با ديدن من پسر بچه ی 5-6 ساله ای را چنان به سرعت به سمتم هل داد که کودک اندکی تعادلش به هم خورد. کودک انگشتان کوچک و از کثيفی سياه شده ی دستش را جوری جمع کرد که انگار لقمه ی بسيار کوچکی در ميان آنهاست و دائم آن را به دهانش نزديک و دور می کرد و نشان می داد که پولی می خواهد برای غذا. به مرد نگاه می کنم و او در حالی که به من لبخند می زند و دندانهای زرد و جرم گرفته اش را نشانم می دهد، با دست به کودک اشاره می کند و چند بار کلمه‌ی پول را تکرار می کند

در خيابان نزديک به پارک چند کالسکه به چشم می خورد. کالسکه رانی به سمتم می آيد و در حالی که صفحه ای که حاوی چند عکس از مکان‌های تاريخی را نشانم می دهد، می گويد: " نيم ساعت کالسکه سواری در اينترا می روس و محله چينی ها، هزار پزو." بلافاصله در ذهنم چرتکه می اندازم و هزار پزوی فيليپين را با رند- واحد پول آفريقای جنوبی- می سنجم. گران نيست اما قبول نمی کنم. همان قاعده‌ی هميشگی، توريست بودن و دولا پهنا حساب کردن مردم ميزبان به خصوص در کشورهای آسيايی و آفريقايی

"نيم ساعت گردش در اينترا می روس و محله ی چينی ها، دويست و پنجاه پزو." اين را مرد جوان کالسکه ران ديگری می گويد. پيشنهادش را می پذيرم، به خصوص که اسب او بر خلاف قبلی دهانش کف آلود نیست.
مرد کالسکه ران روی صندلی اش می نشيند و در حالی که افسار حيوان را به دست می گيرد، می گويد: "اسم من جريه و اسم اين اسب هم رامول"

رامول حرکت می کند و صدای برخورد سم اش با آسفالت خيابان صدای خوش و گوش نوازی را ايجاد می‌کند. در اولين چهار راه جری بی توجه به چراغ قرمز رامول را وادار می کند که به راهش ادامه دهد. چندين اتومبيل از پهلو به سمت کالسکه حرکت می کنند و با صدای بوق بلند و ممتدشان حيوان بيچاره را می ترسانند

من که شاهد بی توجهی مرد جوان نسبت به اسب هستم، می پرسم: اسب و کالسکه مال خودته؟ پاسخ می دهد: "نه. متعلق به يک شرکته و من يکی از کالسکه رانهاش هستم." سپس لحن کلامش تغيير می کند و ادامه می دهد: "شرکت فقط سی درصد هر کرايه رو به من ميده و من با اين پول بايد هزينه خودم و زن و بچه هامو دربيارم"

از او تعداد فرزندانش را می پرسم." پنج تا" با کنجکاوی سوال می کنم: چند سالته؟ می گويد:" بيست و نه سال." انگار که خودم را مخاطب ساخته ام با صدای نه چندان بلند می گويم: بيست و نه سال و پنج تا بچه؟ جری که صدايم را شنيده، بلند می خندد و می گويد:" اينجا همه بچه زياد دارند"

از مکانهای ياد شده بدون هيچ توقفی عبور می کنيم و من اسم و مکانهایی را که جری از آن ها نام می برد و يا نشانم می دهد، در دفترچه ای می نويسم تا فردا تمام اين مکانهای تاريخی را با دقت و بی هيچ شتابی دوباره ببينم. در مسير حرکت مان از کنار چندين کارتون خواب می‌گذريم. روزهای بعد شاهد تعداد بسيار زيادی از کارتون خوابها بودم که در گوشه گوشه شهر مانيل پراکنده بودند

جری کالسکه را کنار پارک ريزال متوقف می کند و می گويد:" دو ساعت گردش ميشه هزار پزو." به ساعتم نگاه می‌کنم. از زمان سوار شدن تا پياده شدن دقيقا نيم ساعت گذشته بود. در حالی که دويست و پنجاه پزو به دستش می دهم می گويم: نيم ساعت گردش دويست و پنجاه پزو. مرد جوان پول را در جيبش می گذارد و سوار کالسکه اش می شود، انگار نه انگار که تا چند لحظه ی پيش تقاضای هزار پزو برای دو ساعت گردش کرده بود